دانلود تحقیق و مقاله رایگان با عنوان سعادت در فلسفه اخلاق
يكى از مفاهيم مهم در اخلاق و فلسفهاخلاق، مفهوم سعادت است. واژه سعادت كهدر زبان انگليسى با و در لاتين با eudaimonia به آن اشاره مىشود از ديربازنقشى اساسى در اخلاق و فلسفه اخلاق داشتهاست مكاتب مختلف يونان باستان هر يكبگونهاى خاص اين مفهوم را در نظام اخلاقىخود جاى داده و كاركردى ويژه براى آن در نظرگرفتهاند. در نظام اخلاقى اسلام نيز مفهومسعادتمفهومىكليدى ومحورىاستكههرچندتشابهات بسيارى با ديگر مفاهيم اين واژه درنظريههاى اخلاقى گذشته دارد ولى تفاوتىبزرگ نيز دارد كه سبب شده تا فلسفه اخلاقاسلامى از اين حيث نيز ويژگى خاص و ممتازداشته باشد. در اين نوشتار سعى شده با سيرىگذرا در آثار فلاسفه يونان، خصوصا سقراط،افلاطون، ارسطو، زنون، اپيكور و آثار برخى ازانديشمندان اسلامى ديدى اجمالى نسبتبهجايگاه سعادت در دو فلسفه اخلاق يونان واسلام فراهم آيد. شايان ذكر است كه غرض ايننوشتار نقد و تحليل آراء اين بزرگان در اينزمينه نيست و آنچه مىتواند موجب بصيرتبيشترى در مورد جايگاه مفهوم سعادت درفلسفه اخلاق شود بررسى پيشينه اين مفهوم درسنت مسيحى و در آراء متفكران غربى مثلهابز، لاك و خصوصا كانت است.
بحثخود در مورد سعادت را با ذكر دوپيش فرض آغاز مىكنيم كه پذيرش آنها براىاعتقاد به سعادت به عنوان غايت نهايى افعالآدمى لازم است. پيش فرض نخست آنكه افعالانسان داراى غايت است و پيش فرض دومآنكه غايت تمام افعال انسانها واحد است. بهنظر مىرسد براى قايلشدن به سعادت بعنوانغايت نهايى فعل اخلاقى چارهاى جز پذيرشاين دو پيشفرض نيست. زيرا اگر كسى معتقدباشد كه افعال انسان غايتى ندارد، يا آنكه غايتدارد ولى اين غايت واحد نيست ديگرنمىتواند قائل شود كه سعادت تنها غايتنهايى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه كهبعدا ذكر خواهيم كرد سعادت را امرى داراىمراتب بداند كه هر مرتبه خود يك غايت است. از اين روست كه مىبينيم ارسطو اول در صدداثبات غايتمند بودن افعال و سپس اثباتوحدت اين غايتبود. او براى تبيين اين امرمىگفت: هر حركتى و هر فعلى و من جملهافعال انسان غايتى دارد. فعل ارادى عبارتاست از چيزى كه متعلق خواست انسان استو فعل اختيارى يعنى چيزى كه هم متعلقخواست انسان و هم متعلق توانايى اوست.
مثلا براى شخصى رسيدن به قله كوهىغايت نهايى در حركتخويش است. اينغايت متعلق خواست اوست ولى براى رسيدنبه اين غايت داشتن جسمى ورزيده لازم استو براى داشتن جسمى ورزيده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصيل پول كاركردن لازم است كه اينفعل اخير در توانايى اوست و آنرا اختيارمىكند.) او بعد از اين مرحله مىگفت: تمامافعال انسان غايتى واحد دارند و اين غايتواحد كه هر غايت ديگرى براى رسيدن به آناست همانغايت قصوىيعنىسعادتاست. اينمطلب كه هرچيزى غايتىدارد وهر فعل انسانىغايتمند است تقريبا از پذيرش عام برخورداراست اما اينكه همهانسانها غايتى واحد دارندمورد بحث و ترديد واقع شده است و بعضىمعتقدندكهدركلامارسطو مغالطهواضحى وجوددارد و مانند اين است كه گفته شود هر گاوىيك سر دارد پس تمام گاوها يك سر دارند. (۱)
مناسب است در اينجا به مشكل آن دستهاز نظريههاى اخلاقى كه غير غايتگرايند اشارهشود. به يك لحاظ فيلسوفان اخلاق به دودسته كلى غايتگرا و وظيفهگرا تقسيم شدهاند.غايتگرايان معتقدند كه هر كارى را بايد باتوجه به نتيجهاش انجام داد. اگر نتيجه كارىخوب بود خواه براى خود شخص، خواه براىگروهى، يا براى عموم مطابق با شاخههاىمختلف غايتگروى آن كار را بايد انجام داد ودر غير اين صورت نبايد انجام داد و براىخوبى نيز معانى متفاوتى در نظر گرفتهاند مثللذت، قدرت، معرفت، تحقق كمالات نفس. برطبق نتيجهگروى قائلشدن به سعادت بعنواننتيجه نهايى اعمال امرى معقول است. اماوظيفه گرايانى كه معتقداند عامل اخلاقى بايدفعل را فقط بخاطر خود فعل و يا از آن رو كهوظيفه اوست انجام دهد، خواه اين وظيفه راعقل تعيين كرده باشد يا وحى يا عرف، و نتايجعمل اصلا در انجامدادن يا انجامندادن آن تاثيرندارد، مشكل بتوانند سعادت را بعنوان غايتقصواى فعل اخلاقى توجيه كنند. كسانى مثلكانت كه نمونه بارز وظيفهگروى در اخلاقاستتصريح كردهاند كه تنها عملى ارزش اخلاقىدارد كه فقط و فقط از روى وظيفه انجام شود ودخالت هر انگيزه ديگرى در عمل، حتىرسيدن به سعادت، سبب مىشود تا عملارزش اخلاقى نداشته باشد. نظام اخلاقىاى كهكانت ارائه مىكند در صدد است تا هر گونهنتيجهگروى يا مصلحت انديشى را از حوزهاخلاق بيرون كند. ولى آيا اساسا وظيفهگرائىمطلق ممكن استيا نه؟ آيا ممكن است دروراء انجام وظيفه هيچ امر ديگرى در نظرنباشد؟ اين سؤالى است كه هم آندسته ازمكاتب غربى كه مطلقا وظيفهگرايند و همآندسته از متفكران اسلامى كه معتقد به اصالتتكليفاند بايد به آن پاسخ گويند.
به هر روى پس از ذكر اين دو پيش فرضبحث را به اختصار با ذكر آراء برخى فلاسفهيونان در مورد سعادت ادامه مىدهيم. لازم بهذكر است كه چون بحث از مفهوم سعادتعمدتا با سه مفهوم لذت، فضيلت و حكمتبههم آميخته است، از اينرو ما نيز به رابطهسعادت با هر يك اين سه مفهوم در ديدگاهفلاسفه مذكور بطور مجزا اشاره مىكنيم.
سقراط
سقراط مىگفت: فضيلتبايد خوب و سودمندباشد. تهور و بىپروائى صرف، شجاعت نيستزيرا گاهى مستلزم كارى خطرناك و احمقانهاست كه نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضيلت معتقد بود كه فضيلتبايد شاملمعرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمىتوانچيزى را كه خوب و سودمند است انتخاب كردو از چيزى كه “شر” و “پليد” است اجتنابنمود. از ديد او هر فضيلتى با شناخت ومعرفت “خير” و “شر” يكى است. بدينسان اوتمام فضايل را واقعا با يك معرفتبرابر مىداند(وحدت فضيلت) و از اين اشكال كه هرفضيلتى با معرفتخير و شر برابر نيست وممكن استشخصى بداند فعلى فضيلت استاما به آن عمل نكند با نگرشى خودگرايانه -روانشناختى پاسخ مىگويد و اين احتمال را كهشخصى فعلى را فضيلتبداند ولى بدان عملنكند رد كرده و مىگويد همه ما خواهانسعادت خود هستيم و هر كارى را بخاطرسعادت خود انجام مىدهيم و چون فضيلتبراى سعادت شرط لازم و كافى است پسممكن نيست كه كارى را فضيلتبدانيم و درعين حال آنرا انجام ندهيم. (۲) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است كه با فضيلتباشد و در صورتى با فضيلت است كه معرفتو شناخت داشته باشد. او خطاكار بودن انسانرا بخاطر خطاى در شناختخير و فضيلتواقعى مىدانست نه عاملى ديگر. اما آيافضيلتبراى سعادت كافى است؟ پاسخسقراط مثبت است. او چنين استدلال مىكندكه، چون فضيلتبراى استفاده درست از تمام«خيرات متعارف» (سلامتى، ثروت، قدرت …)كافى است، پس براى سعادت نيز كافى است وبه همين خاطر خيرات متعارف در نزد او واقعاخير نيستند. پيش فرض استدلال او اين استكه هيچ سطح خاصى از«خيرات متعارف» براىسعادت ضرورى نيستبلكه «خيراتمتعارف» وسيله رسيدن به سعادتاند. او اينمطلب را كه سعادت غايت نهايى انسان است وانسان هر چيز ديگرى را بخاطر سعادتمىخواهد، بديهى دانسته و مىگويد: سعادتتنها غايتى است كه ديگر سؤال بردار نيست كهسعادت را به خاطر چه مىخواهى؟
سقراط دركتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بيشترين غلبه لذت بر درد و رنجبرابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با ميزانلذتى كه توليد مىكنند مربوط ساخته است ومىگويد چون ماتصور مىكنيم مثلا فعلالف درمجموع لذتبيشترى توليدمىكندتا فعلب مىگوئيم فعل الف بهتر است. كسانى درچالشباسقراطگفتهاندقضيهبرعكساست؟شايداينكه ما فعل الف را لذتبخش مىيابيم بخاطراين است كه فكر مىكنيم فعل الف خوباست. اين اشكال مبتنى بر اين پيشفرض استكه “خوب” را مفهوم عينى بدانيم كه ملاكارزشمندى هر چيز ديگرى از جمله لذت است.
در كتاب گرگياس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مىكند كه شامل دوادعا است. الف: اگر اميال خود را ارضاء كنيمسعادتمنديم. ب: وقتى كه اميال خود را بهسوى منابع در دسترسى كه آنها را ارضاء مىكندسوق مىدهيم سعادتمنديم. او ادعاى دوم رابراى نشاندادن اينكه ادعاى اول چگونه عملىمىشود آورده استبر طبق ادعاى دوم تعديلاميال و جهت دادن آنها به سوى منابعارضاءكننده، خود عين سعادت است، گرچهاميال برآورده نشوند. اميال مبين افعال ارادىاندو تماما بايد عقلانى بوده و متوجه سعادتباشند. از اين رو سقراط هم احتمال بدكارى وشرارات را رد مىكند و هم از گونهاىخودگروى دفاع مىكند زيرا مىگويد: هرانسانى در پى سود شخصى خويش است وسود هر انسانى نيز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مىگويد زندگى با بدنى بيمار ارزشندارد و به همين صورت زندگى با روحى بيماررا بىارزش مىداند، گرچه اميال ارضاء شوند.گويى سعادت را تنها لذت و يا ارضاء اميالنمىداند بلكه سلامتى را براى سعادت ضرورىمىداند زيرا بدون سلامتى استعدادهاى طبيعىانسان شكوفا نمىشود و به كمال نمىرسد. اينمطلب كه برخلاف ديد لذتگرايانه و نيز مفهومتعديل اميال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقيون تاثير داشته است. در مجموع شايدبتوان از اين اظهارات چنين برداشت كرد كهسقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشتهاست. ۱- لذت ۲- تعديل و ارضاء اميال ۳-تحقق كمالات طبيعىانسان. روشناست كه ازمياناين سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مىتوانداينادعاى سقراط راكه فضيلتبراى سعادتكافى است،توجيه كند. زيرااگرسعادت به معناىلذت يا به معناى تعديل و ارضاء و اميال باشدديگرنمىتوانگفت هيچ سطح خاصىاز خيراتمتعارف براى سعادت ضرورى نيست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد كه افعال فضيلتىسببتحقق كمالاتطبيعىانسانبعنوانسعادتاوست، مىتواندبراىادعاى خود تاييدى بياورد.
افلاطون
افلاطون نيز غايت اخلاق را رسيدن به سعادتمىدانست و سعادت را بالاترين خير براىانسان و بالاترين خير انسان را بعنوان موجودىعاقل و اخلاقى، تربيت، رشد و پرورش صحيحو شادى و آسايش متناسب با كل زندگىمىانگاشت. او براى انسان شرايط و حالاتى رافرض مىكرد كه شايسته انسان است وقرارگرفتن انسان در اين حالات و شرايط راسعادت او مىدانست. فضيلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنكه صرفا ابزارى براى رسيدنبه سعادت باشد و از اين رو جزئى از سعادتاست ولى او برخلاف سقراط فضيلت را براىسعادت كافى نمىدانست و معتقد بود كهزشتكارى وجود دارد و حتى انسان با فضيلتنيز مرتكب خطا مىگردد. زيرا فضيلت مشتملبر چيزى بيش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضيلت» سقراطى را رد مىكرد وعلت انتخاب نادرست و زشتكارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمىدانستبلكهمعتقد بود كه حتى با شناخت و اعتقادىدرست نيز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرستمىكند و اين بخاطر غلبه و قوت اميال وخواستههاى نفس است. گرچه افلاطوننمىپذيرد كه فضيلتبراى سعادت كافى است،ولى اصل سعادت را مىپذيرد زيرا مىگويدتوجيه عقلانى يك فضيلتبايد نشان دهد كهآن فضيلتسبب سعادت است. (۴) او در كتاب”جمهورى” چهار فضيلت اصلى را برمىشمارد. ۱- حكمت ۲- شجاعتيا همت ۳-عفتيا خويشتندارى ۴- عدالت و معتقداست كه با پيروى از فضيلت است كه سعادتبدست مىآيد و سعادت يعنى تا آنجا كه ممكناست انسان شبيه به مثل شود، يعنى عادل ودرستكار گردد و اين حكمت است كه راهشبيهشدن به خدا را نشان مىدهد.« خدايان بهكسى توجه و محبت دارند كه ميل و اشتياق بهعادلشدن و شبيه خداشدن دارد…» (۵) .
افلاطون در كتاب فيليبوس استدلالمىكند كه سعادت نمىتوان لذت صرف يا عقلبه تنهايى باشد، زيرا هر يك از اين دو، فاقدجنبهاى اساسى از سعادت است و مقدار لذتزندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعاليتهايى دارد كه از آن لذت مىبرد و صرفالذتبخش بودن چيزى سبب ارزشمند شدن آنچيز نمىشود. او با تفكيك نفس به دو جنبهعقلانى و غيرعقلانى مىگفت قسمت عقلانىنفس لذت خاص خود را دارد و آنزندگى، زندگى كامل است كه همراه با لذتعقلانى كه ويژگى ذاتى انسان استباشد و درغير اين صورت در سطح زندگى حيوانات استو ارزشى ندارد. او معتقد است كه تفاوتمتعلقهاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامىشود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بىارزش ضرورى است واحكام ارزشى عقل نه تنها درباره نتايج لذتاستبلكه ارزش خود لذت را نيز برآوردمىكند. (۷) در نظر او بسيارى از لذات بخاطرنادرست و پوچبودن آنها بىارزشند و زندگىاىكه بدون راهنمايى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراين به حداكثر رساندن لذتراه معقولى براى رسيدن به بهترين زندگىنيست. از طرفى نيز مىگويد كه: گرچه عقلعالىترين جزء و ويژگى انسان است ولى انسانعقل محض نيست و از اينرو زندگى روحانىمحض كه عارى از هر لذت باشد نمىتوانديگانه خير انسان باشد، لذا زندگى انسان بايدآميختهاى از لذت عقلانى و لذات جسمانىباشد البته لذاتى كه درد و رنجى در پى ندارند وگناهآلود نيستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند تركيب آب و عسل، بايداحساس لذتآور و فعاليت عقلى به نسبتدرستى با هم آميخته شوند تا زندگى خوبانسان را سازند.» (۸) پس افلاطون لذتگرايىشديد و ضد لذتگرايى افراطى را رد مىكند.
ارسطو
اخلاق ارسطو به شدت غايتگرايانه است. اومعتقد است كه همه افعال انسان در واقع براىرسيدن به غايتى واحد است و اين غايتخيرنهايى و بالاترين آن بلكه عين آن است، يعنىسعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونهاى خلق شدهاند كه در پى سعادتاند. اومىگويد سعادت به عنوان غايت نهايى دوصفت دارد اولا بنفسه (كامل و تام) است وثانيا لنفسه است و براى چيز ديگرى طلبنمىشود زيرا اگر معقول باشد كه هر چيزى رابخاطر رسيدن به سعادت بخواهيم و سعادت رابخاطر خودش بايد دليلى براى اين باور داشتهباشيم كه در وراى سعادت خوب ذاتى ديگرىوجود ندارد، در غير اين صورت به چه دليلنبايد سعادت بعلاوه اين خوب ديگر، غايتنهايى باشد. ارسطو معيار و آزمايشى براى فهماينكه چه چيزى سعادت است ارائه مىكند. اومىگويد اگر چيزى خوب، مثل الف، سعادتباشد ولى بعدا بفهميم كه مىتوانيم خوبديگرى مثل ب را به آن اضافه كنيم بگونهاى كهمجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در اين صورت روشن مىشود كه الفسعادت نيست. اين ملاك كلى در باب سعادتبه خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگىكه پديد آورنده سعادت است نيست، اما ارسطوتصور مىكند كه از طريق توجه به كاركرد ونقش انسان (يعنى كارهايى كه براى انسانضرورى و اساسى است) مىتوان به تعريفمعينترى از سعادت رسيد. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، كاركرد اساسى او ايناست كه با عقل هدايتشود و بنابراين زندگىمناسب براىانسان، زندگىاى است كه با عقلعملىهدايتشودومطابق فضيلتباشد وسببخيرانسان كهتحقق كمالات روح است، گردد.
از نظر او بهرهگيرى خوب و شايسته ازعقل عين سعادت يا دست كم عنصر اصلىسعادت است. (۹) او به دو نوع فضيلت قايلبود فضايل عقلانى و فضايل اخلاقى. فضايلعقلانى شامل حكمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضايل اخلاقى شاملعدالت، آزادى، شجاعت … و امثال آن است ونياز به هدايت عقل عملى دارد پس سعادتعمل پايدار و مدام بر طبق فضايل اخلاقى وعقلى است و فضيلتحد وسط بين افراط وتفريط. ارسطو شناخت “خوبى” و “بدى” رابراى فضيلت كافى نمىداند و مانند افلاطونقايل است كه حكمت و فضيلت در هم تاثيردارند. او نيز مانند افلاطون علتخطاكارى رادر عين آگاهى و شناخت، غلبه اميال مىداند.
ارسطو لذت را غايت نهايى و سعادتنمىدانستبلكه لذت را لازمه سعادتمىدانست و تذكر مىداد كه نبايد لازمه شىء رابا خود شىء برابر و يكى دانست. او نيز مانندافلاطون مىگويد ارزش لذت بستگى دارد بهارزش عملى كه لذت از آن پديد مىآيد و ايننظر را رد مىكند كه تمام لذات سبب احساسىواحد مىشوند و معتقد است هر لذتىاحساسى خاص بوجود مىآورد. و برخى لذاتشرند يا سبب شر مىشوند و نيز زندگى صرفالذتگرايانهاى كه عقل نقش اساسى در آننداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نيست.
زنون
زنون كه مكتب رواقى (۱۰) را در حدود ۳۰۱قبل از ميلاد درآتن تاسيس كرد خود را پيروسقراط مىدانست و در موارد بسيارى منجملهاينكه فضيلتبراى سعادت كافى است، واينكه فضيلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاكارى و پليدى بخاطر خطاى درشناخت استبا سقراط همراى بود. رواقيونمتاخر، از افلاطون و ارسطو پيروى مىكردند.آنها معتقد بودند كه غايت زندگى انسان سعادتاست و سعادت را فضيلت مىدانستند، امافضيلت را آنگونه كه افلاطون و ارسطو معنامىكردند، معنا نمىكردند بلكه سعادت رازندگى طبيعى يا زندگى بر طبق طبيعتمىدانستند، يعنى انسان بگونهاى عمل كند كهبا قانون طبيعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى كه در قوانين طبيعى متجلى استموافق باشد. رواقيون معتقد بودند كه طبيعتذاتى انسان بخشى از قوانين طبيعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبيعت ذاتى خويش،يعنى عقل، منطبق سازد گويى با جهان طبيعتمنطبق ساختهاست. (۱۱) )بنابراين غايت اخلاقىاز نظر آنها اساسا عبارت است از پيروى از نظممعين و مقرر الهى عالم و فضيلت تنها خير بهمعنى كامل كلمه است كه هم فىنفسه است وهم لنفسه، «فضيلتيك حالت روحى موافقعقل است كه فى نفسه و لنفسه است نه بهعلت اميدى يا ترسى يا محركى خارجى».
رواقيون چون فضيلت را عبارت از انطباقبا طبيعت مىدانستند امور را از لحاظ اخلاقىسه قسم كرده بودند چيزى را كه موافق طبيعتبود، با ارزش، و چيزى را كه مخالف طبيعتبود بىارزش و برخى چيزها را كه نه موافقطبيعت و نه مخالف آن بود خنثى مىدانستند.فضايل اصلى در نزد ايشان عبارت بود ازبصيرت اخلاقى، شجاعت، خويشتن دارىيا عفت، و عدالت و معتقد بودند كه چوناين فضايل با هم متحدند اگر يكى از اينفضايل در شخصى باشد بقيه فضايل نيز در اووجود دارد و اگر يكى از آنها وجود نداشتهباشد فضايل ديگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند كه چون لذت اثر عمل، يا همراهعمل است لذا هرگز نمىتواند غايت فعلباشد.
اپيكور
كورنائيان كه افراطىترين طرفدارانلذتگرايى در فلسفه يوناناند، لذت را غايتنهايى زندگى مىدانستند. اپيكور نيز در ايننظر با آنها موافق بود و مىگفت هر موجودىدر پى لذت است و سعادت در لذت نهفتهاست. نخستين خير كه ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابىصورت مىگيرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاك و مقياسداورى است. بايد توجه داشت كه مراد اپيكوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردىنيستبلكه لذتى است كه در تمام طول زندگىدوام دارد. در نظر او لذت بيشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا كاميابى و اين لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا كهدر اخلاق اپيكورى واقعا ملاك مبتنى بر ارزشاخلاقى براى تشخيص و تمييز بين لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مىكند و يا لذتى رابرمىگزيند فقط بخاطر مقدار و دوام آن يا رنج ودرد بعدى است. او مىگويد هر لذتى خير استنه به اين معنى كه هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به اين معنا كه بايد از هردردى پرهيز كرد. زيرا ممكن استخيرى منجربه شرى بزرگتر شود يا شرى موجب خيرىبزرگتر گردد، پس بايد به نتيجه عمل توجه كرد.اپيكور تندرستى، بصيرت عقلانى و دوستى رابراى رسيدن به آرامش نفس لازم مىشمرد وبرخلاف كورنيان رنج روانى را از رنجبدنى بدترمىدانست. (۱۳)
متفكران اسلامى
كندى: نظرات كندى شبيه به نظراتافلاطون و ارسطو است. او كه نفس و روحانسان را جاويد مىداند معتقد است كه سعادتكامل انسان پس از مفارقت روح از تن و مادهحاصل مىشود و مادام كه روح با بدن رتبطاستبه سعادت كامل نمىرسد.
«سعادت اين است كه نفس آنچه را كه خدامىداند – يا نزديك به آن را – درك كند».
ولى ادراك نفس وقتى به كمال مىرسد كهنفس از شهوت و غضب پاك شود. كندى ازافلاطون نقل مىكند كه هرگاه نفس در حالتىكه ناپاك است از بدن مادى جدا شود، از فلكىبه فلك ديگر روان مىگردد و مدتى در هر يكاز آنها باقى مىماند تا پاك و پاكتر و ازآلودگىها رها مىشود و وقتى به فلك اعلىمىرسد به نهايت پاكيزگى مىرسد و آنگاه بهجهان عقل صعود مىكند و به هر چيز دانامىشود و اين سعادت كامل است.
او راه رسيدن به كمال و معرفت و در نتيجهسعادت را فضيلتمند شدن و تزكيه نفسمىداند و فضايل را به چهار نوع تقسيم مىكند،حكمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضيلتواقعى را حد وسط بين افراط و تفريط مىداند.او نفس انسان را نورى از انوار بارى تعالىمىداند كه چون از تن و شهوت فاصله گيرد بههر آنچه كه در جهان است آگاه مىشود و هيچامرى از او پنهان نمىماند. (۱۵)
فارابى
معلم ثانى نيز غايت قصوى و سعادت انسان راكمال معرفتنظرى مىدانند وچون علم تجربىرا جزئىاز علم نظرىبه حساب مىآورد، كمالآن را، نيز جزئى از كمال علم نظرى مىداند«وغايته القصوى كمال العلم النظرى فان العلم الطبيعىلما كان جزا منالعلم النظرى كانالكمال الحاصل عنهجزا منالكمال النظرى وذلك هوالسعادةالقصوى…»
فارابى راه رسيدن به سعادت را داشتنملكات اخلاقى دانسته و خلق نيكو را اعتدالو ميانهروى، و يا حد وسط افراط و تفريطمىداند و مىگويد: وقتى انسان اعمال صالح راتكرار كرد و انجام آنها براى او عادت شد خلقنيكو به دست مىآيد. در نظر ايشان لذات دودستهاند لذات محسوس ولذات غير محسوس.انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنهارا بهتر درك مىكند و آسانتر به آنها مىرسدگمان مىكندلذات محسوس غايت اوست. (۱۷)
غزالى
غزالى نيز سعادت انسان را معرفت مىدانستولى معرفتى خاص. او سعادت هر موجودى رادر چيزى مىديد كه از آن لذت مىبرد و لذتهر موجودى را در چيزى مىديد كه موافق ومقتضاى طبع اوباشد و مىگفت اقتضاء طبع هرموجودى غايتى است كه براى آن آفريده شدهاست. پس اگر موجودى به غايت آفرينش خوددستيابد به سعادت خود رسيده است. در نظراو غايت آفرينش انسان، شناختخدا است.
« سعادت آدمى معرفتخداست، لذت دلآدمى در آن است كه خاصيت وى است و وىرا براى آن آفريدهاند و آن معرفتحقيقتكارهاست». (۱۸)
غزالى استفاده از لذات مادى و بهرهمندىاز آنرا به شرط آنكه در حد اعتدال و در راستاىسعادت باشد جايز مىداند.
“پس همه لذتهاى دنيا مذموم نيستبلكهلذتى كه بگذرد و اعانه به كار آخرت نباشدمذموم است و لذتى كه مقصود از آن كار دينباشد مذموم نيست”. (۱۹)
ولى چون عقل را از تشخيص حد اعتدالو آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان مىداندمىگويد تنها راه اين است كه زمام اختيار رابهدستبصيرترين خلق كه رسولا…صلى الله عليه وآله وسلماست، بدهيم. و تنها راه رسيدن به سعادتمتابعت از شريعت است. «پس بضرورتمتابعتشريعت، و ملازمتحدود و احكام،ضرورت راه سعادت است و معنى بندگى آنبود و هر كه از حدود شريعت درگذرد، بهتصرف خويش در هلاكت افتد و بدين سببگفت ايزد تعالى و من يتعد حدودالله فقط ظلمنفسه». (۲۰)
خواجه طوسى و ابن مسكويه
مرحوم خواجه طوسى وابنمسكويه سعادت راداراى مراتبى مىدانند كه پائينترين آن مربوطبه حيات مادىانسان و مرتبه قصواى آن مربوطبه آخرت است و آنرا سعادت تام مىدانند آنهانيز معتقدند كه در دنيا سعادت تام حاصلنمىشود زيرا درد و رنج و حسرت، و حرمان ازدرجه نهايى سعادت وجود دارد و سعادت رااين دانستهاند كه انسان با حركت ارادى به كمال«خويش» دستيابد و بالاترين مرتبه فضيلتاين است كه افعال انسان الهى و خير محض وبدون نظر به پاداش و كيفر و فقط براى خداباشد و اين خير محض است كه غايتى لنفسهاست. «بايد فعل او جمله غرض او باشد، نهپاداش و كيفر و اين غرض حكمت و منتهاىسعادت است». (۲۱)
در اين قسمت از بحثبا استفاده از نظراتمرحوم شهيد مطهرى و آيةالله مصباح سعىمىشود نكاتى درباره سعادت، مفهوم و جايگاهآن در نظام اخلاق اسلامى ارائه شود. قابل ذكراست كه مطالب نقل شده از مرحوم مطهرىماخوذ از مجموعه آثار ايشان جلد ۷ در شرحنمط هشتم اشارات مرحوم بوعلى است وبدين خاطر به نظرات مرحوم بوعلى در موردسعادت نيز تلويحا اشاره مىشود.
مرحوم مطهرى مىفرمايند: گرچه سعادتبا لذت ارتباط بسيار نزديكى دارد ولى سعادتبه معناى لذت نيست و نمىتواند باشد. ايشانمىفرمايند: آن لذتى سعادت است كه موجبرنجى بزرگتر يا مانع از لذتى بزرگتر نگردد ولذت و رنج را دائر مدار مطبوع و نامطبوع بودنچيزى مىدانند ولى سعادت و شقاوت را دائرمدار صلحتبودن و مصلحت نبودن، ومىفرمايند: تشخيص مصلحت كه امرى كلىاست و مربوط به مجموع قوا و استعدادها، كارعقل است در حاليكه تشخيص لذت و رنج كهامرى جزئى است كار غريزه و طبيعت و درادامه مىفرمايند: «پس هر چند ميان سعادت ولذت رابطه نزديكى است اما نمىتوان سعادترا مرادف با لذت دانست». (۲۲)
ايشان دربحث از رابطه سعادت وقوه عاقلهمىفرمايند: كار عقل مقايسه و مصلحتسنجىاست و سعادت بستگى به مصلحت دارد ومصلحتبودن يك چيز يعنى اينكه آن چيز بادر نظر گرفتن همه جوانب و عواقب فايدهبيشترى داشته باشد ولى نفس انسان اولا وبالذات در پى لذت است لذا اين مطلب درستنيست كه «هر كسى فطرتا و طبيعتا طالبسعادت خويش است». زيرا تا وقتى قوه عاقلهصددرصد بر غرايز حكومت نكند، نفس در پىلذت است.
و نيز سعادت و شقاوت را با سرور و اندوهبرابر نمىدانند و مىفرمايند چون سرور و اندوهدو حالتخاص از لذت و رنج مىباشند وهمان ايرادى كه در تفسير سعادت به لذتهستبه طريق اولى در تفسير آن به سرور نيزهست.
مرحوم مطهرى يكى دانستن سعادت بارسيدن به آرزوها را نيز نادرست مىدانند زيرااولا آرزو امرى است كه به آينده تعلق دارد وچه بسا كه انسان پس از رسيدن به آرزوى خوددچار پشيمانى و حسرت شود، درحاليكهممكن نيست انسان پس از رسيدن به سعادتدچار پشيمانى گردد و ثانيا چون آرزوى انسانمتناسب با ميزان فهم و اطلاع انسان است، چهبسا آرزوها كه واقعا سعادت انسان نباشد.
ايشان يكى دانستن سعادت و رضايت رانيز نادرست مىدانند و مىفرمايند گرچهرضايت تخلف بردار و پشيمانى پذير نيست،زيرا به زمان حال، و مجموع اوضاع و احوالىكه انسان دارد مربوط است و لذا اشكالاتى كهبر لذت و آرزو وارد بود بر رضايت وارد نيست،اما از آنجا كه رضايت نيز به سطح فكر و فهم ودرك و اراده و همت انسان بستگى دارد. تفسيرسعادت به رضايت نيز درست نيست.
آيةالله مصباح در كتاب اخلاق در قرآن درمورد اينكه سعادت هدف نهايى و همان چيزىاست كه بالفطره براى انسان مطلوب است،سعادت را به لذت تنظير نموده و مىفرمايند:«همان طور كه لذت خود بخود مطلوب انسانو خواسته اوست و انسان اين مطلب را با علمحضورى و شهودى درك مىكند. سعادت نيزمطلوب فطرى انسان است و اين امر حقيقتىجبرى است كه از دائره اختيار انسان خارجاست و در حوزه اخلاق قرار نمىگيرد». (۲۳)
ايشان در توضيح مفهوم سعادتمىفرمايند: «سعادت و لذت خيلى به همنزديك و قريب الافق هستند و عمده تفاوت آندو در اين است كه لذت در موارد لحظهاى وكوتاه مدت نيز بكار مىرود ولى سعادت صرفادر مورد لذتهاى پايدار يا نسبتا پايدار كاربرددارد. …پس در سعادت لذت پايدار نهفته استو اگر ممكن بود كسى در زندگى هميشه لذتبرد او كاملا سعادتمند بود». و در ادامهمىفرمايند: «بنابراين ملاك سعادت و شقاوتدر بينش اسلامى، لذت و رنج ابدى است، بهاين معنا كه اسلام در معناى سعادت و شقاوتتغييرى نمىدهد و در اين زمينه مفهوم جديدىمطرح نمىكند … بلكه سعادت و شقاوت را بههمان معناى رايج لذت پايدارتر مىداند ولى درمصداق آن دو تغيير مىدهد و چون لذايذ وآلام دنيوى دوام ندارد، لذايذ و آلام ابدى جهانآخرت را به عنوان مصاديق صحيح و حقيقى وشقاوت مطرح مىكند». (۲۴)
شايد ابتدائا به نظر رسد كه ميان نظراتمرحوم شهيد مطهرى و آيةا… مصباح دربارهمفهوم سعادت تضادى وجود دارد و ليكن باتامل بيشتر روشن خواهد شد كه چنين نيست،زيرا مرحوم مطهرى كه موكدا مىفرمايند: سعادت با لذت يكى نيست، نظرشان به لذاتدنيايى زودگذر است نه لذات پايدار آخرت،شاهد اين مطلب كلام خود ايشان است كهمىفرمايند: «نمىتوانيم سعادت و لذت وشقاوت و رنج را يكى بدانيم زيرا بسيارى ازلذتها در عين اينكه لذتاند موجب پيدايشرنجى بزرگتر و يا مانع از لذت بزرگتر مىگردند… آن لذتى، سعادت است كه مانع لذتى بزرگتريا سبب رنجبزرگتر نباشد … اگر وضع جهاناينگونه بود كه هيچ لذتى سبب رنج و هيچرنجى مقدمه لذت نمىبود و بين لذات همتزاحم نبود مىتوانستيم بگوئيم كه لذت عينسعادت و رنج عين شقاوت است اما متاسفانهاينطور نيست». كاملا روشن است كه لذات ورنجهاى دنيايى و زودگذرند كه با هم درتزاحماند و لذتى مانع از ذات ديگر يا سببرنج مىگردد نه لذات جهان آخرت زيرا اينجهان دار تزاحم ستبخلاف جهان آخرت.
ممكناست دراينجااين سؤالبذهن رسدكهاگر غايت نهايى انسان و خلقت او از نظر اسلامرسيدن به لذت پايدار باشد آيا مىتوان گفتاسلام دينى است لذتگرا آن هم از نوعافراطى، زيرا وقتى كه انسان را تشويق به اعمالصالح و تقوى و نظاير آن مىكند رسيدن بهلذت آن هم لذتى دائم و پايدار را در نظر دارد.
پاسخ اين سؤال به دو صورت ممكناست. اولا بايد ديد لذت پايدارى كه اسلامهدف نهايى انسان مىداند چيست؟ آيا از نوعلذات دنيايى است كه بعضا خود ضد ارزش ويا سبب يا همراه ضدارزشاند و فقط دوامبيشتر و يفيتبهتر دارند؟ روشن است كه ايننمىتواند باشد چرا كه نظام جهانبينى اسلام كهمنبع نظام اخلاقى آن استبا هر گونه ضدارزشى مخالف و ابزار و راههاى عملى براىمبارزه با آن را نيز فراهم ساخته است. پس اينلذت بايد از سنخ ديگرى باشد، يا حداقل از آننوع لذات دنيايى باشد كه جنبه مينوى و معنوىدارد مانند لذات حاصل از علم و كمال. با توجهبه اين مطلب مىتوان گفت: اولا كثرتاستعمال واژه لذت در مورد لذات محسوس ومادى است كه سبب اين شبهه شده زيراهمانگونه كه فارابى مىگويد ذهن انسان لذاتمحسوس را آسانتر و شديدتر و بيشتر درمىيابدتالذات غير محسوس و ثانيا وقتى لذتىكه اسلام آن را هدف نهايى انسان مىداند امرىبسيار ارزشمند است ديگر گفتن اينكه هدفاسلاملذت افراطى است، نه تنها قبحى براسلامنيستبلكهكمالىاز كمالاتاين دين عزيز است،زيرا معناى آن اين است كه اسلام شديدا و اكيداانسان را به بهترين ارزشها دعوت مىكند.
پاسخ دوم اين است كه انسان از ديدگاهاسلام موجودى است كه قابليت كمال اوبىنهايت است لذا اگر گفته مىشود «هدفنهايى» اين مربوط به سطح خاصى از كمالاتىاست كه اسلام براى انسان در نظر گرفته است. مرحوم مطهرى و آيةالله مصباح بخوبى به اينمطلب توجه دادهاند.
مطلب ديگر آنكه چون عقل انسانىمحدود است و نمىتواند ابعاد گوناگون انسانرا بشناسد لذا قادر به تشخيص تمام آنچه كهمصلحت واقعى اوست، نيست، و به همينخاطر است كه خداوند كه خالق انسان و آگاه بهتمام شئون اوست، سعادت واقعى انسان را ازطريق پيامبران معصوم در قالب دين بيان كردهاست. اين يكى از امتيازات فلسفه اخلاق اديانالهى خصوصا اكمل آنها، اسلام است.
در جهانبينى اسلام كه مبتنى بر توحيد ومعاد است، مبدا و معاد انسان بىنهايت است«انا لله وانااليه راجعون» و در اين حيات ابدى وبىنهايت، كمالات او تا بىنهايت مىتواندشكوفا گردد. لذا از ديد اسلام، همان طور كهمرحوم مطهرى و استاد مصباح فرمودهاند،عوامل روحى سعادت انسان به آنچه سقراطگفته استيعنى حكمت، عدالت و شجاعتخلاصه نمىشود بلكه ايمان به خدا و معاد،تربيتخوب، عواطف رقيق، سلامت روانى، اراده نيرومند، و عقل قوى را نيز بايد بدان افزودولى بيشترين تاكيد بر ايمان است زيرا از ديدگاهاسلام در سايه ايمان است كه اعمال معنا پيدامىكند و ايمان اسلامى يعنى تسليم قلبى وتصديق زبانى و بندگى مطلق در برابر خدا وانجام فرمانهاى او، و عبوديت راه رسيدن بهسعادت است. و چون عبوديت داراى مراتبىاست از اينرو سعادت نيز امرى داراى مراتباست. هر قدر عبوديتخالصتر و انگيزه ونيت عمل فقط رضايتحق تبارك و تعالىباشد سعادت نيز والاتر است. بندگى مطلقيعنى انجام دستورات و احكام الهى بدون درنظر گرفتن هيچ مزد و پاداشى حتى رسيدن بهسعادت، و رسيدن به جايى كه تمام اعمال بندهمظهر جمال و جلال خدا شود. مراحل پائينتربندگى، بندگى بخاطر پاداش، يا از ترس عقاباست كه گرچه با ارزش است ولى در مقايسه باعبادت احرار از ارزش كمترى برخوردار است.عمل كردن براى رسيدن به سعادت هر چهباشد، در اين ساحت است كه بعنوان پاداشبندگى مدنظر است.
ولى آيا بندگى مطلق به معناى صددرصدعمل كردن، فقط و فقط، بخاطر وظيفه و اداىتكليف و يا به تعبير مرحوم شهيد صدر حقالطاعة والعبودية، ممكن است؟ اين همانسؤالى است كه در ابتداى نوشتار در موردوظيفهگروى مطلق طرح شد.
بر مبناى خودگروى روانشناختى انسانبگونهاى ساخته شده است كه همواره در پىنفع خويش است و هيچ گاه از اين انگيزه خالىنيست و نمىتواند باشد حتى آنگاه كه فكرمىكند كارى را فقط بخاطر احسان به ديگرانانجام مىدهد و هيچ نفعى براى خود در نظرندارد باز هم چون از احسان به ديگران لذتمىبرد يا چون فكر مىكند با احسان به ديگرانخودش نيز به پاداش معنوى يا قرب الهىمىرسد، چنين مىكند.
مرحوم مطهرى در بيان اين جمله مرحومبوعلى كه فرموده است: فاعل بالقصد مانندانسان هيچگاه خالى از غرض نيست ،غرضىكه به او برگردد ولو اين غرض يك مسالهمعنوى مثل رسيدن به سعادت، كمال، و قربباشد، همين مطلب را ذكر فرموده و نظرشيخالرئيس را چنين بيان مىكند كه، اگر فاعلىبگويد كه انگيزهاش خير رساندن به مردم استاو الزاما دروغ نمىگويد ولى در طول اينانگيزه، انگيزه ديگرى وجود دارد. او چونخيررساندن به مردم را دوست دارد و از آنلذت مىبرد پس يك انگيزه معنوى دارد.مرحوم مطهرى مىفرمايند. «اگر غرض شيخرحمه اللهاين است كه انسان هميشه براى لذت خودشكار مىكند، اين درست نيست ولى اگر غرضاين است كه انسان كارى كند كه ديگرى لذتبرد منتها از اين لذت بردن ديگرى لذت، مىبرداين درست است». (۲۵) يعنى لذت ديگرانهدفاست ولى از آنجا كه هرگاه انسان به هدفخود برسد از اين حالت لذت مىبرد، لذتخود انسان به تبع لذت ديگران پديد مىآيد.
در همين جا مرحوم مطهرى به مسالهمعيار فعل اخلاقى مىپردازد و نظر كانت را نقلمىفرمايد كه گفته است: فعل اخلاقى آن استكه مشروط به هيچ شرطى نباشد، يعنى هيچغرضى نداشته باشد، حتى رسيدن به خير، كمال يا فضيلت، و در غير اينصورت اخلاقىنيست. و اين نظر را با فرمايش شيخالرئيس كهمىگويد: فاعل قصدى يعنى انسان هيچ گاه ازغرض كه به نحوى مربوط به خود او باشدخالى نيست، مقايسه مىكند و مىفرمايد:«درافعال فكرى، انسان هميشه با غرضى استولى انسان يك سلسله افعال شعورى غيرفكرى هم دارد. در افعال حسابگرانه به نظرمىرسد كه حق با شيخ است، نمىشود كه هيچغرضى وجود نداشته باشد ولى افعال شعورىديگرى در انسان هست كه مىتوانيم آنها راافعال عاشقانه يا عشقى تعبير كنيم. نسبت ايندو نوع فعل به يكديگر نسبت مفعول لهتحصيلى و مفعول له حصولى است.
در افعال عشقى فكر و حساب در كارنيست، غلبه حب است. همان «مكاحاة» ى كهروانشناسان مىگويند غرضى كه شيخ و كانتاز آن سخن مىگويند قطعا غرضى تحصيلىاست. در افعال عشقى غرض تحصيلى وجودندارد غرض حصولى وجود دارد مثل عشق بهذات حق كه يك غايتحصولى است. اگر اينمطلب پذيرفته شود كه در انسان غايتىحصولى وجود دارد آن وقتخيلى از اشكالهاحل مىشود. اما حرف كانت در اخلاق عقلىاست نه اخلاق عرفانى، لذا حرفش درستنيست زيرا در كارهاى عقلى امكان اينكهغرضى تحصيلى وجود نداشته باشد وجودندارد». (۲۶) استاد مصباح دام ظله نيز در نقدنظريه كانت همين نظر را دارند و مىفرمايند:«ممكن نيست كه انسان بخواهد فقط به انگيزهاطاعت عقل، كارى را انجام دهد و هيچ چيزديگرى حتى كمال خودش را منظور نداشتهباشد و هر كجا به ظاهر خيال كنيم به منظوراطاعت عقل انجام مىگيرد و در واقع يكانگيزه عميقتر ولى پوشيده و مخفى در باطناين انگيزه ظاهرى وجود دارد». (۲۷)
بدين ترتيب بهنظر مرحوممطهرى و آيةاللهمصباح، در اخلاق عقلى ممكن نيست كه فعلىفقط و فقط بخاطر وظيفه انجام پذيرد. گرچهمرحوم مطهرى مىفرمايند: در اخلاق عرفانىاين امر ممكن است.
حال به بحثخود باز مىگرديم. گفته شدكه اسلام بعنوان دين كامل بهگونهاى است كهسعادت همه افراد را متناسب با سطح شناخت،و تعبد آنها فراهم مىكند و از اين رو در يكسطح عوامل سعادت دنيايى انسان و اجتماع رامعرفى و راههاى رسيدن به آن را در اختيار نهادهو در سطحى بالاتر سعادت اخروى آن دسته كهدر پى لذت پايدار و گريز از عذاب جاويداند ودر سطح بالاترى سعادت واقعى احرار را درنظر گرفته است كه دربردارنده بالاترين لذاتاست، گرچه احرار در پى لذت نيستند.
بنابراين به نظر مىرسد كه اخلاق اسلامىدر بن و ريشه وظيفهگرا است اما از آنجا كهاسلام دينى واقعگراست و بالاترين شناخت رااز نوع انسان دارد، نوعى نتيجه گروى وغايتگرايى را براى ايجاد انگيزه در انسان درنظر گرفته است تا انسانهايى كه به علل گوناگوننتوانستهاند خود را به قافله احرار رسانند، نيزدر اين مسير گام بردارند و به سعادت شايستهخود دستيابند.
پس نظام اخلاقى اسلام گرچه سطوحمختلف سعادت را براى سطوح مختلفانسانها فراهم كرده است ولى همانگونه كه مبداانسان بىنهايت است كه «انا لله»، غايت نهايى(سعادت) او نيز بىنهايت است كه «اليهراجعون» و در اين سير از بىنهايت تا بىنهايت،لذت و رضايت، كمال و معرفت گرچه غايتنهائى نيستند ولى بىنهايتاند.
پىنوشتها:
۱- ر.ك. جزوه درس فلسفه اخلاق استاد ملكيان.
۲- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۷.
۳- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۸.
۴- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴.
۵- تئاتتوس ۱۷۶ بهنقل از تاريخ فلسفه كاپلستون ج ۵ ص ۲۵۴.
۶. Philebus
۷- دائرةالمعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴.
۸- كاپلستون، ترجمه،تاريخ فلسفه اخلاق، ج ۱۱ ص ۲۴۹.
۹- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۵۴ و ۵۵.
۱۰. Stoic
۱۱- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۵۶.
۱۲. Cyrenaics
۱۳- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۶۷.
۱۴- الكندى فيلسوف بزرگ جهان اسلام، ص ۲۵.
۱۵- الفلسفه الاولى، ص ۱۱۵.
۱۶- رسائل فلسفيه، ص ۳۹.
۱۷- التنيه على سبيل السعادة.
۱۸- كيمياى سعادت، ص ۶۸.
۱۹و۲۰- كيمياى سعادت، ص ۸۶ و ۸۷.
۲۱- اخلاق ناصرى، ص ۸۰.
۲۲- مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج ۷ ص ۵۳ و ۵۵.
۲۳ و۲۴- اخلاق در قرآن آيةالله مصباح، ص ۱۹ و ۲۰.
۲۵ و۲۶- مجموعه آثار، ج ۷ ص.
۲۷- اخلاق در قرآن، ص ۹۶.
مطالب مرتبط