سعادت در فلسفه اخلاق

دانلود تحقیق و مقاله رایگان با عنوان سعادت در فلسفه اخلاق

يكى از مفاهيم مهم در اخلاق و فلسفه‏اخلاق، مفهوم سعادت است. واژه سعادت كه‏در زبان انگليسى با و در لاتين با eudaimonia به آن اشاره مى‏شود از ديربازنقشى اساسى در اخلاق و فلسفه اخلاق داشته‏است مكاتب مختلف يونان باستان هر يك‏بگونه‏اى خاص اين مفهوم را در نظام اخلاقى‏خود جاى داده و كاركردى ويژه براى آن در نظرگرفته‏اند. در نظام اخلاقى اسلام نيز مفهوم‏سعادت‏مفهومى‏كليدى ومحورى‏است‏كه‏هرچندتشابهات بسيارى با ديگر مفاهيم اين واژه درنظريه‏هاى اخلاقى گذشته دارد ولى تفاوتى‏بزرگ نيز دارد كه سبب شده تا فلسفه اخلاق‏اسلامى از اين حيث نيز ويژگى خاص و ممتازداشته باشد. در اين نوشتار سعى شده با سيرى‏گذرا در آثار فلاسفه يونان، خصوصا سقراط،افلاطون، ارسطو، زنون، اپيكور و آثار برخى ازانديشمندان اسلامى ديدى اجمالى نسبت‏به‏جايگاه سعادت در دو فلسفه اخلاق يونان واسلام فراهم آيد. شايان ذكر است كه غرض اين‏نوشتار نقد و تحليل آراء اين بزرگان در اين‏زمينه نيست و آنچه مى‏تواند موجب بصيرت‏بيشترى در مورد جايگاه مفهوم سعادت درفلسفه اخلاق شود بررسى پيشينه اين مفهوم درسنت مسيحى و در آراء متفكران غربى مثل‏هابز، لاك و خصوصا كانت است.

بحث‏خود در مورد سعادت را با ذكر دوپيش فرض آغاز مى‏كنيم كه پذيرش آنها براى‏اعتقاد به سعادت به عنوان غايت نهايى افعال‏آدمى لازم است. پيش فرض نخست آنكه افعال‏انسان داراى غايت است و پيش فرض دوم‏آنكه غايت تمام افعال انسانها واحد است. به‏نظر مى‏رسد براى قايل‏شدن به سعادت بعنوان‏غايت نهايى فعل اخلاقى چاره‏اى جز پذيرش‏اين دو پيش‏فرض نيست. زيرا اگر كسى معتقدباشد كه افعال انسان غايتى ندارد، يا آنكه غايت‏دارد ولى اين غايت واحد نيست ديگرنمى‏تواند قائل شود كه سعادت تنها غايت‏نهايى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه كه‏بعدا ذكر خواهيم كرد سعادت را امرى داراى‏مراتب بداند كه هر مرتبه خود يك غايت است. از اين روست كه مى‏بينيم ارسطو اول در صدداثبات غايتمند بودن افعال و سپس اثبات‏وحدت اين غايت‏بود. او براى تبيين اين امرمى‏گفت: هر حركتى و هر فعلى و من جمله‏افعال انسان غايتى دارد. فعل ارادى عبارت‏است از چيزى كه متعلق خواست انسان است‏و فعل اختيارى يعنى چيزى كه هم متعلق‏خواست انسان و هم متعلق توانايى اوست.

مثلا براى شخصى رسيدن به قله كوهى‏غايت نهايى در حركت‏خويش است. اين‏غايت متعلق خواست اوست ولى براى رسيدن‏به اين غايت داشتن جسمى ورزيده لازم است‏و براى داشتن جسمى ورزيده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصيل پول كاركردن لازم است كه اين‏فعل اخير در توانايى اوست و آنرا اختيارمى‏كند.) او بعد از اين مرحله مى‏گفت: تمام‏افعال انسان غايتى واحد دارند و اين غايت‏واحد كه هر غايت ديگرى براى رسيدن به آن‏است همان‏غايت قصوى‏يعنى‏سعادت‏است. اين‏مطلب كه هرچيزى غايتى‏دارد وهر فعل انسانى‏غايتمند است تقريبا از پذيرش عام برخورداراست اما اينكه همه‏انسانها غايتى واحد دارندمورد بحث و ترديد واقع شده است و بعضى‏معتقدندكه‏دركلام‏ارسطو مغالطه‏واضحى وجوددارد و مانند اين است كه گفته شود هر گاوى‏يك سر دارد پس تمام گاوها يك سر دارند. (۱)

مناسب است در اينجا به مشكل آن دسته‏از نظريه‏هاى اخلاقى كه غير غايت‏گرايند اشاره‏شود. به يك لحاظ فيلسوفان اخلاق به دودسته كلى غايت‏گرا و وظيفه‏گرا تقسيم شده‏اند.غايت‏گرايان معتقدند كه هر كارى را بايد باتوجه به نتيجه‏اش انجام داد. اگر نتيجه كارى‏خوب بود خواه براى خود شخص، خواه براى‏گروهى، يا براى عموم مطابق با شاخه‏هاى‏مختلف غايت‏گروى آن كار را بايد انجام داد ودر غير اين صورت نبايد انجام داد و براى‏خوبى نيز معانى متفاوتى در نظر گرفته‏اند مثل‏لذت، قدرت، معرفت، تحقق كمالات نفس. برطبق نتيجه‏گروى قائل‏شدن به سعادت بعنوان‏نتيجه نهايى اعمال امرى معقول است. اماوظيفه گرايانى كه معتقداند عامل اخلاقى بايدفعل را فقط بخاطر خود فعل و يا از آن رو كه‏وظيفه اوست انجام دهد، خواه اين وظيفه راعقل تعيين كرده باشد يا وحى يا عرف، و نتايج‏عمل اصلا در انجام‏دادن يا انجام‏ندادن آن تاثيرندارد، مشكل بتوانند سعادت را بعنوان غايت‏قصواى فعل اخلاقى توجيه كنند. كسانى مثل‏كانت كه نمونه بارز وظيفه‏گروى در اخلاق‏است‏تصريح كرده‏اند كه تنها عملى ارزش اخلاقى‏دارد كه فقط و فقط از روى وظيفه انجام شود ودخالت هر انگيزه ديگرى در عمل، حتى‏رسيدن به سعادت، سبب مى‏شود تا عمل‏ارزش اخلاقى نداشته باشد. نظام اخلاقى‏اى كه‏كانت ارائه مى‏كند در صدد است تا هر گونه‏نتيجه‏گروى يا مصلحت انديشى را از حوزه‏اخلاق بيرون كند. ولى آيا اساسا وظيفه‏گرائى‏مطلق ممكن است‏يا نه؟ آيا ممكن است دروراء انجام وظيفه هيچ امر ديگرى در نظرنباشد؟ اين سؤالى است كه هم آندسته ازمكاتب غربى كه مطلقا وظيفه‏گرايند و هم‏آندسته از متفكران اسلامى كه معتقد به اصالت‏تكليف‏اند بايد به آن پاسخ گويند.

به هر روى پس از ذكر اين دو پيش فرض‏بحث را به اختصار با ذكر آراء برخى فلاسفه‏يونان در مورد سعادت ادامه مى‏دهيم. لازم به‏ذكر است كه چون بحث از مفهوم سعادت‏عمدتا با سه مفهوم لذت، فضيلت و حكمت‏به‏هم آميخته است، از اين‏رو ما نيز به رابطه‏سعادت با هر يك اين سه مفهوم در ديدگاه‏فلاسفه مذكور بطور مجزا اشاره مى‏كنيم.
سقراط

سقراط مى‏گفت: فضيلت‏بايد خوب و سودمندباشد. تهور و بى‏پروائى صرف، شجاعت نيست‏زيرا گاهى مستلزم كارى خطرناك و احمقانه‏است كه نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضيلت معتقد بود كه فضيلت‏بايد شامل‏معرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمى‏توان‏چيزى را كه خوب و سودمند است انتخاب كردو از چيزى كه “شر” و “پليد” است اجتناب‏نمود. از ديد او هر فضيلتى با شناخت ومعرفت “خير” و “شر” يكى است. بدين‏سان اوتمام فضايل را واقعا با يك معرفت‏برابر مى‏داند(وحدت فضيلت) و از اين اشكال كه هرفضيلتى با معرفت‏خير و شر برابر نيست وممكن است‏شخصى بداند فعلى فضيلت است‏اما به آن عمل نكند با نگرشى خودگرايانه -روانشناختى پاسخ مى‏گويد و اين احتمال را كه‏شخصى فعلى را فضيلت‏بداند ولى بدان عمل‏نكند رد كرده و مى‏گويد همه ما خواهان‏سعادت خود هستيم و هر كارى را بخاطرسعادت خود انجام مى‏دهيم و چون فضيلت‏براى سعادت شرط لازم و كافى است پس‏ممكن نيست كه كارى را فضيلت‏بدانيم و درعين حال آنرا انجام ندهيم. (۲) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است كه با فضيلت‏باشد و در صورتى با فضيلت است كه معرفت‏و شناخت داشته باشد. او خطاكار بودن انسان‏را بخاطر خطاى در شناخت‏خير و فضيلت‏واقعى مى‏دانست نه عاملى ديگر. اما آيافضيلت‏براى سعادت كافى است؟ پاسخ‏سقراط مثبت است. او چنين استدلال مى‏كندكه، چون فضيلت‏براى استفاده درست از تمام‏«خيرات متعارف‏» (سلامتى، ثروت، قدرت …)كافى است، پس براى سعادت نيز كافى است وبه همين خاطر خيرات متعارف در نزد او واقعاخير نيستند. پيش فرض استدلال او اين است‏كه هيچ سطح خاصى از«خيرات متعارف‏» براى‏سعادت ضرورى نيست‏بلكه «خيرات‏متعارف‏» وسيله رسيدن به سعادت‏اند. او اين‏مطلب را كه سعادت غايت نهايى انسان است وانسان هر چيز ديگرى را بخاطر سعادت‏مى‏خواهد، بديهى دانسته و مى‏گويد: سعادت‏تنها غايتى است كه ديگر سؤال بردار نيست كه‏سعادت را به خاطر چه مى‏خواهى؟

سقراط دركتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بيشترين غلبه لذت بر درد و رنج‏برابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با ميزان‏لذتى كه توليد مى‏كنند مربوط ساخته است ومى‏گويد چون ماتصور مى‏كنيم مثلا فعل‏الف درمجموع لذت‏بيشترى توليدمى‏كندتا فعل‏ب مى‏گوئيم فعل الف بهتر است. كسانى درچالش‏باسقراطگفته‏اندقضيه‏برعكس‏است؟شايداينكه ما فعل الف را لذت‏بخش مى‏يابيم بخاطراين است كه فكر مى‏كنيم فعل الف خوب‏است. اين اشكال مبتنى بر اين پيش‏فرض است‏كه “خوب” را مفهوم عينى بدانيم كه ملاك‏ارزشمندى هر چيز ديگرى از جمله لذت است.

در كتاب گرگياس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مى‏كند كه شامل دوادعا است. الف: اگر اميال خود را ارضاء كنيم‏سعادتمنديم. ب: وقتى كه اميال خود را به‏سوى منابع در دسترسى كه آنها را ارضاء مى‏كندسوق مى‏دهيم سعادتمنديم. او ادعاى دوم رابراى نشان‏دادن اينكه ادعاى اول چگونه عملى‏مى‏شود آورده است‏بر طبق ادعاى دوم تعديل‏اميال و جهت دادن آنها به سوى منابع‏ارضاءكننده، خود عين سعادت است، گرچه‏اميال برآورده نشوند. اميال مبين افعال ارادى‏اندو تماما بايد عقلانى بوده و متوجه سعادت‏باشند. از اين رو سقراط هم احتمال بدكارى وشرارات را رد مى‏كند و هم از گونه‏اى‏خودگروى دفاع مى‏كند زيرا مى‏گويد: هرانسانى در پى سود شخصى خويش است وسود هر انسانى نيز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مى‏گويد زندگى با بدنى بيمار ارزش‏ندارد و به همين صورت زندگى با روحى بيماررا بى‏ارزش مى‏داند، گرچه اميال ارضاء شوند.گويى سعادت را تنها لذت و يا ارضاء اميال‏نمى‏داند بلكه سلامتى را براى سعادت ضرورى‏مى‏داند زيرا بدون سلامتى استعدادهاى طبيعى‏انسان شكوفا نمى‏شود و به كمال نمى‏رسد. اين‏مطلب كه برخلاف ديد لذت‏گرايانه و نيز مفهوم‏تعديل اميال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقيون تاثير داشته است. در مجموع شايدبتوان از اين اظهارات چنين برداشت كرد كه‏سقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشته‏است. ۱- لذت ۲- تعديل و ارضاء اميال ۳-تحقق كمالات طبيعى‏انسان. روشن‏است كه ازميان‏اين سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مى‏توانداين‏ادعاى سقراط راكه فضيلت‏براى سعادت‏كافى است،توجيه كند. زيرااگرسعادت به معناى‏لذت يا به معناى تعديل و ارضاء و اميال باشدديگرنمى‏توان‏گفت هيچ سطح خاصى‏از خيرات‏متعارف براى سعادت ضرورى نيست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد كه افعال فضيلتى‏سبب‏تحقق كمالات‏طبيعى‏انسان‏بعنوان‏سعادت‏اوست، مى‏تواندبراى‏ادعاى خود تاييدى بياورد.
افلاطون

افلاطون نيز غايت اخلاق را رسيدن به سعادت‏مى‏دانست و سعادت را بالاترين خير براى‏انسان و بالاترين خير انسان را بعنوان موجودى‏عاقل و اخلاقى، تربيت، رشد و پرورش صحيح‏و شادى و آسايش متناسب با كل زندگى‏مى‏انگاشت. او براى انسان شرايط و حالاتى رافرض مى‏كرد كه شايسته انسان است وقرارگرفتن انسان در اين حالات و شرايط راسعادت او مى‏دانست. فضيلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنكه صرفا ابزارى براى رسيدن‏به سعادت باشد و از اين رو جزئى از سعادت‏است ولى او برخلاف سقراط فضيلت را براى‏سعادت كافى نمى‏دانست و معتقد بود كه‏زشت‏كارى وجود دارد و حتى انسان با فضيلت‏نيز مرتكب خطا مى‏گردد. زيرا فضيلت مشتمل‏بر چيزى بيش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضيلت‏» سقراطى را رد مى‏كرد وعلت انتخاب نادرست و زشت‏كارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمى‏دانست‏بلكه‏معتقد بود كه حتى با شناخت و اعتقادى‏درست نيز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرست‏مى‏كند و اين بخاطر غلبه و قوت اميال وخواسته‏هاى نفس است. گرچه افلاطون‏نمى‏پذيرد كه فضيلت‏براى سعادت كافى است،ولى اصل سعادت را مى‏پذيرد زيرا مى‏گويدتوجيه عقلانى يك فضيلت‏بايد نشان دهد كه‏آن فضيلت‏سبب سعادت است. (۴) او در كتاب”جمهورى” چهار فضيلت اصلى را برمى‏شمارد. ۱- حكمت ۲- شجاعت‏يا همت ۳-عفت‏يا خويشتن‏دارى ۴- عدالت و معتقداست كه با پيروى از فضيلت است كه سعادت‏بدست مى‏آيد و سعادت يعنى تا آنجا كه ممكن‏است انسان شبيه به مثل شود، يعنى عادل ودرستكار گردد و اين حكمت است كه راه‏شبيه‏شدن به خدا را نشان مى‏دهد.« خدايان به‏كسى توجه و محبت دارند كه ميل و اشتياق به‏عادل‏شدن و شبيه خداشدن دارد…» (۵) .

افلاطون در كتاب فيليبوس استدلال‏مى‏كند كه سعادت نمى‏توان لذت صرف يا عقل‏به تنهايى باشد، زيرا هر يك از اين دو، فاقدجنبه‏اى اساسى از سعادت است و مقدار لذت‏زندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعاليت‏هايى دارد كه از آن لذت مى‏برد و صرفالذت‏بخش بودن چيزى سبب ارزشمند شدن آن‏چيز نمى‏شود. او با تفكيك نفس به دو جنبه‏عقلانى و غيرعقلانى مى‏گفت قسمت عقلانى‏نفس لذت خاص خود را دارد و آن‏زندگى، زندگى كامل است كه همراه با لذت‏عقلانى كه ويژگى ذاتى انسان است‏باشد و درغير اين صورت در سطح زندگى حيوانات است‏و ارزشى ندارد. او معتقد است كه تفاوت‏متعلق‏هاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامى‏شود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بى‏ارزش ضرورى است واحكام ارزشى عقل نه تنها درباره نتايج لذت‏است‏بلكه ارزش خود لذت را نيز برآوردمى‏كند. (۷) در نظر او بسيارى از لذات بخاطرنادرست و پوچ‏بودن آنها بى‏ارزشند و زندگى‏اى‏كه بدون راهنمايى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراين به حداكثر رساندن لذت‏راه معقولى براى رسيدن به بهترين زندگى‏نيست. از طرفى نيز مى‏گويد كه: گرچه عقل‏عالى‏ترين جزء و ويژگى انسان است ولى انسان‏عقل محض نيست و از اين‏رو زندگى روحانى‏محض كه عارى از هر لذت باشد نمى‏توانديگانه خير انسان باشد، لذا زندگى انسان بايدآميخته‏اى از لذت عقلانى و لذات جسمانى‏باشد البته لذاتى كه درد و رنجى در پى ندارند وگناه‏آلود نيستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند تركيب آب و عسل، بايداحساس لذت‏آور و فعاليت عقلى به نسبت‏درستى با هم آميخته شوند تا زندگى خوب‏انسان را سازند.» (۸) پس افلاطون لذت‏گرايى‏شديد و ضد لذت‏گرايى افراطى را رد مى‏كند.
ارسطو

اخلاق ارسطو به شدت غايت‏گرايانه است. اومعتقد است كه همه افعال انسان در واقع براى‏رسيدن به غايتى واحد است و اين غايت‏خيرنهايى و بالاترين آن بلكه عين آن است، يعنى‏سعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونه‏اى خلق شده‏اند كه در پى سعادت‏اند. اومى‏گويد سعادت به عنوان غايت نهايى دوصفت دارد اولا بنفسه (كامل و تام) است وثانيا لنفسه است و براى چيز ديگرى طلب‏نمى‏شود زيرا اگر معقول باشد كه هر چيزى رابخاطر رسيدن به سعادت بخواهيم و سعادت رابخاطر خودش بايد دليلى براى اين باور داشته‏باشيم كه در وراى سعادت خوب ذاتى ديگرى‏وجود ندارد، در غير اين صورت به چه دليل‏نبايد سعادت بعلاوه اين خوب ديگر، غايت‏نهايى باشد. ارسطو معيار و آزمايشى براى فهم‏اينكه چه چيزى سعادت است ارائه مى‏كند. اومى‏گويد اگر چيزى خوب، مثل الف، سعادت‏باشد ولى بعدا بفهميم كه مى‏توانيم خوب‏ديگرى مثل ب را به آن اضافه كنيم بگونه‏اى كه‏مجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در اين صورت روشن مى‏شود كه الف‏سعادت نيست. اين ملاك كلى در باب سعادت‏به خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگى‏كه پديد آورنده سعادت است نيست، اما ارسطوتصور مى‏كند كه از طريق توجه به كاركرد ونقش انسان (يعنى كارهايى كه براى انسان‏ضرورى و اساسى است) مى‏توان به تعريف‏معين‏ترى از سعادت رسيد. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، كاركرد اساسى او اين‏است كه با عقل هدايت‏شود و بنابراين زندگى‏مناسب براى‏انسان، زندگى‏اى است كه با عقل‏عملى‏هدايت‏شودومطابق فضيلت‏باشد وسبب‏خيرانسان كه‏تحقق كمالات روح است، گردد.

از نظر او بهره‏گيرى خوب و شايسته ازعقل عين سعادت يا دست كم عنصر اصلى‏سعادت است. (۹) او به دو نوع فضيلت قايل‏بود فضايل عقلانى و فضايل اخلاقى. فضايل‏عقلانى شامل حكمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضايل اخلاقى شامل‏عدالت، آزادى، شجاعت … و امثال آن است ونياز به هدايت عقل عملى دارد پس سعادت‏عمل پايدار و مدام بر طبق فضايل اخلاقى وعقلى است و فضيلت‏حد وسط بين افراط وتفريط. ارسطو شناخت “خوبى” و “بدى” رابراى فضيلت كافى نمى‏داند و مانند افلاطون‏قايل است كه حكمت و فضيلت در هم تاثيردارند. او نيز مانند افلاطون علت‏خطاكارى رادر عين آگاهى و شناخت، غلبه اميال مى‏داند.

ارسطو لذت را غايت نهايى و سعادت‏نمى‏دانست‏بلكه لذت را لازمه سعادت‏مى‏دانست و تذكر مى‏داد كه نبايد لازمه شى‏ء رابا خود شى‏ء برابر و يكى دانست. او نيز مانندافلاطون مى‏گويد ارزش لذت بستگى دارد به‏ارزش عملى كه لذت از آن پديد مى‏آيد و اين‏نظر را رد مى‏كند كه تمام لذات سبب احساسى‏واحد مى‏شوند و معتقد است هر لذتى‏احساسى خاص بوجود مى‏آورد. و برخى لذات‏شرند يا سبب شر مى‏شوند و نيز زندگى صرفالذت‏گرايانه‏اى كه عقل نقش اساسى در آن‏نداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نيست.
زنون

زنون كه مكتب رواقى (۱۰) را در حدود ۳۰۱قبل از ميلاد درآتن تاسيس كرد خود را پيروسقراط مى‏دانست و در موارد بسيارى من‏جمله‏اينكه فضيلت‏براى سعادت كافى است، واينكه فضيلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاكارى و پليدى بخاطر خطاى درشناخت است‏با سقراط هم‏راى بود. رواقيون‏متاخر، از افلاطون و ارسطو پيروى مى‏كردند.آنها معتقد بودند كه غايت زندگى انسان سعادت‏است و سعادت را فضيلت مى‏دانستند، امافضيلت را آنگونه كه افلاطون و ارسطو معنامى‏كردند، معنا نمى‏كردند بلكه سعادت رازندگى طبيعى يا زندگى بر طبق طبيعت‏مى‏دانستند، يعنى انسان بگونه‏اى عمل كند كه‏با قانون طبيعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى كه در قوانين طبيعى متجلى است‏موافق باشد. رواقيون معتقد بودند كه طبيعت‏ذاتى انسان بخشى از قوانين طبيعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبيعت ذاتى خويش،يعنى عقل، منطبق سازد گويى با جهان طبيعت‏منطبق ساخته‏است. (۱۱) )بنابراين غايت اخلاقى‏از نظر آنها اساسا عبارت است از پيروى از نظم‏معين و مقرر الهى عالم و فضيلت تنها خير به‏معنى كامل كلمه است كه هم فى‏نفسه است وهم لنفسه، «فضيلت‏يك حالت روحى موافق‏عقل است كه فى نفسه و لنفسه است نه به‏علت اميدى يا ترسى يا محركى خارجى‏».

رواقيون چون فضيلت را عبارت از انطباق‏با طبيعت مى‏دانستند امور را از لحاظ اخلاقى‏سه قسم كرده بودند چيزى را كه موافق طبيعت‏بود، با ارزش، و چيزى را كه مخالف طبيعت‏بود بى‏ارزش و برخى چيزها را كه نه موافق‏طبيعت و نه مخالف آن بود خنثى مى‏دانستند.فضايل اصلى در نزد ايشان عبارت بود ازبصيرت اخلاقى، شجاعت، خويشتن دارى‏يا عفت، و عدالت و معتقد بودند كه چون‏اين فضايل با هم متحدند اگر يكى از اين‏فضايل در شخصى باشد بقيه فضايل نيز در اووجود دارد و اگر يكى از آنها وجود نداشته‏باشد فضايل ديگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند كه چون لذت اثر عمل، يا همراه‏عمل است لذا هرگز نمى‏تواند غايت فعل‏باشد.
اپيكور

كورنائيان كه افراطى‏ترين طرفداران‏لذت‏گرايى در فلسفه يونان‏اند، لذت را غايت‏نهايى زندگى مى‏دانستند. اپيكور نيز در اين‏نظر با آنها موافق بود و مى‏گفت هر موجودى‏در پى لذت است و سعادت در لذت نهفته‏است. نخستين خير كه ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابى‏صورت مى‏گيرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاك و مقياس‏داورى است. بايد توجه داشت كه مراد اپيكوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردى‏نيست‏بلكه لذتى است كه در تمام طول زندگى‏دوام دارد. در نظر او لذت بيشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا كاميابى و اين لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا كه‏در اخلاق اپيكورى واقعا ملاك مبتنى بر ارزش‏اخلاقى براى تشخيص و تمييز بين لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مى‏كند و يا لذتى رابرمى‏گزيند فقط بخاطر مقدار و دوام آن يا رنج ودرد بعدى است. او مى‏گويد هر لذتى خير است‏نه به اين معنى كه هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به اين معنا كه بايد از هردردى پرهيز كرد. زيرا ممكن است‏خيرى منجربه شرى بزرگتر شود يا شرى موجب خيرى‏بزرگتر گردد، پس بايد به نتيجه عمل توجه كرد.اپيكور تندرستى، بصيرت عقلانى و دوستى رابراى رسيدن به آرامش نفس لازم مى‏شمرد وبرخلاف كورنيان رنج روانى را از رنج‏بدنى بدترمى‏دانست. (۱۳)
متفكران اسلامى

كندى: نظرات كندى شبيه به نظرات‏افلاطون و ارسطو است. او كه نفس و روح‏انسان را جاويد مى‏داند معتقد است كه سعادت‏كامل انسان پس از مفارقت روح از تن و ماده‏حاصل مى‏شود و مادام كه روح با بدن رتبط‏است‏به سعادت كامل نمى‏رسد.

«سعادت اين است كه نفس آنچه را كه خدامى‏داند – يا نزديك به آن را – درك كند».

ولى ادراك نفس وقتى به كمال مى‏رسد كه‏نفس از شهوت و غضب پاك شود. كندى ازافلاطون نقل مى‏كند كه هرگاه نفس در حالتى‏كه ناپاك است از بدن مادى جدا شود، از فلكى‏به فلك ديگر روان مى‏گردد و مدتى در هر يك‏از آنها باقى مى‏ماند تا پاك و پاك‏تر و ازآلودگى‏ها رها مى‏شود و وقتى به فلك اعلى‏مى‏رسد به نهايت پاكيزگى مى‏رسد و آنگاه به‏جهان عقل صعود مى‏كند و به هر چيز دانامى‏شود و اين سعادت كامل است.

او راه رسيدن به كمال و معرفت و در نتيجه‏سعادت را فضيلتمند شدن و تزكيه نفس‏مى‏داند و فضايل را به چهار نوع تقسيم مى‏كند،حكمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضيلت‏واقعى را حد وسط بين افراط و تفريط مى‏داند.او نفس انسان را نورى از انوار بارى تعالى‏مى‏داند كه چون از تن و شهوت فاصله گيرد به‏هر آنچه كه در جهان است آگاه مى‏شود و هيچ‏امرى از او پنهان نمى‏ماند. (۱۵)
فارابى

معلم ثانى نيز غايت قصوى و سعادت انسان راكمال معرفت‏نظرى مى‏دانند وچون علم تجربى‏را جزئى‏از علم نظرى‏به حساب مى‏آورد، كمال‏آن را، نيز جزئى از كمال علم نظرى مى‏داند«وغايته القصوى كمال العلم النظرى فان العلم الطبيعى‏لما كان جزا من‏العلم النظرى كان‏الكمال الحاصل عنه‏جزا من‏الكمال النظرى وذلك هوالسعادة‏القصوى…»

فارابى راه رسيدن به سعادت را داشتن‏ملكات اخلاقى دانسته و خلق نيكو را اعتدال‏و ميانه‏روى، و يا حد وسط افراط و تفريطمى‏داند و مى‏گويد: وقتى انسان اعمال صالح راتكرار كرد و انجام آنها براى او عادت شد خلق‏نيكو به دست مى‏آيد. در نظر ايشان لذات دودسته‏اند لذات محسوس ولذات غير محسوس.انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنهارا بهتر درك مى‏كند و آسانتر به آنها مى‏رسدگمان مى‏كندلذات محسوس غايت اوست. (۱۷)
غزالى

غزالى نيز سعادت انسان را معرفت مى‏دانست‏ولى معرفتى خاص. او سعادت هر موجودى رادر چيزى مى‏ديد كه از آن لذت مى‏برد و لذت‏هر موجودى را در چيزى مى‏ديد كه موافق ومقتضاى طبع اوباشد و مى‏گفت اقتضاء طبع هرموجودى غايتى است كه براى آن آفريده شده‏است. پس اگر موجودى به غايت آفرينش خوددست‏يابد به سعادت خود رسيده است. در نظراو غايت آفرينش انسان، شناخت‏خدا است.

« سعادت آدمى معرفت‏خداست، لذت دل‏آدمى در آن است كه خاصيت وى است و وى‏را براى آن آفريده‏اند و آن معرفت‏حقيقت‏كارهاست‏». (۱۸)

غزالى استفاده از لذات مادى و بهره‏مندى‏از آنرا به شرط آنكه در حد اعتدال و در راستاى‏سعادت باشد جايز مى‏داند.

“پس همه لذتهاى دنيا مذموم نيست‏بلكه‏لذتى كه بگذرد و اعانه به كار آخرت نباشدمذموم است و لذتى كه مقصود از آن كار دين‏باشد مذموم نيست”. (۱۹)

ولى چون عقل را از تشخيص حد اعتدال‏و آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان مى‏داندمى‏گويد تنها راه اين است كه زمام اختيار رابه‏دست‏بصيرترين خلق كه رسول‏ا…صلى الله عليه وآله وسلم‏است، بدهيم. و تنها راه رسيدن به سعادت‏متابعت از شريعت است. «پس بضرورت‏متابعت‏شريعت، و ملازمت‏حدود و احكام،ضرورت راه سعادت است و معنى بندگى آن‏بود و هر كه از حدود شريعت درگذرد، به‏تصرف خويش در هلاكت افتد و بدين سبب‏گفت ايزد تعالى و من يتعد حدودالله فقط ظلم‏نفسه‏». (۲۰)
خواجه طوسى و ابن مسكويه

مرحوم خواجه طوسى وابن‏مسكويه سعادت راداراى مراتبى مى‏دانند كه پائين‏ترين آن مربوطبه حيات مادى‏انسان و مرتبه قصواى آن مربوطبه آخرت است و آنرا سعادت تام مى‏دانند آنهانيز معتقدند كه در دنيا سعادت تام حاصل‏نمى‏شود زيرا درد و رنج و حسرت، و حرمان ازدرجه نهايى سعادت وجود دارد و سعادت رااين دانسته‏اند كه انسان با حركت ارادى به كمال‏«خويش‏» دست‏يابد و بالاترين مرتبه فضيلت‏اين است كه افعال انسان الهى و خير محض وبدون نظر به پاداش و كيفر و فقط براى خداباشد و اين خير محض است كه غايتى لنفسه‏است. «بايد فعل او جمله غرض او باشد، نه‏پاداش و كيفر و اين غرض حكمت و منتهاى‏سعادت است‏». (۲۱)

در اين قسمت از بحث‏با استفاده از نظرات‏مرحوم شهيد مطهرى و آية‏الله مصباح سعى‏مى‏شود نكاتى درباره سعادت، مفهوم و جايگاه‏آن در نظام اخلاق اسلامى ارائه شود. قابل ذكراست كه مطالب نقل شده از مرحوم مطهرى‏ماخوذ از مجموعه آثار ايشان جلد ۷ در شرح‏نمط هشتم اشارات مرحوم بوعلى است وبدين خاطر به نظرات مرحوم بوعلى در موردسعادت نيز تلويحا اشاره مى‏شود.

مرحوم مطهرى مى‏فرمايند: گرچه سعادت‏با لذت ارتباط بسيار نزديكى دارد ولى سعادت‏به معناى لذت نيست و نمى‏تواند باشد. ايشان‏مى‏فرمايند: آن لذتى سعادت است كه موجب‏رنجى بزرگتر يا مانع از لذتى بزرگتر نگردد ولذت و رنج را دائر مدار مطبوع و نامطبوع بودن‏چيزى مى‏دانند ولى سعادت و شقاوت را دائرمدار صلحت‏بودن و مصلحت نبودن، ومى‏فرمايند: تشخيص مصلحت كه امرى كلى‏است و مربوط به مجموع قوا و استعدادها، كارعقل است در حاليكه تشخيص لذت و رنج كه‏امرى جزئى است كار غريزه و طبيعت و درادامه مى‏فرمايند: «پس هر چند ميان سعادت ولذت رابطه نزديكى است اما نمى‏توان سعادت‏را مرادف با لذت دانست‏». (۲۲)

ايشان دربحث از رابطه سعادت وقوه عاقله‏مى‏فرمايند: كار عقل مقايسه و مصلحت‏سنجى‏است و سعادت بستگى به مصلحت دارد ومصلحت‏بودن يك چيز يعنى اينكه آن چيز بادر نظر گرفتن همه جوانب و عواقب فايده‏بيشترى داشته باشد ولى نفس انسان اولا وبالذات در پى لذت است لذا اين مطلب درست‏نيست كه «هر كسى فطرتا و طبيعتا طالب‏سعادت خويش است‏». زيرا تا وقتى قوه عاقله‏صددرصد بر غرايز حكومت نكند، نفس در پى‏لذت است.

و نيز سعادت و شقاوت را با سرور و اندوه‏برابر نمى‏دانند و مى‏فرمايند چون سرور و اندوه‏دو حالت‏خاص از لذت و رنج مى‏باشند وهمان ايرادى كه در تفسير سعادت به لذت‏هست‏به طريق اولى در تفسير آن به سرور نيزهست.

مرحوم مطهرى يكى دانستن سعادت بارسيدن به آرزوها را نيز نادرست مى‏دانند زيرااولا آرزو امرى است كه به آينده تعلق دارد وچه بسا كه انسان پس از رسيدن به آرزوى خوددچار پشيمانى و حسرت شود، درحاليكه‏ممكن نيست انسان پس از رسيدن به سعادت‏دچار پشيمانى گردد و ثانيا چون آرزوى انسان‏متناسب با ميزان فهم و اطلاع انسان است، چه‏بسا آرزوها كه واقعا سعادت انسان نباشد.

ايشان يكى دانستن سعادت و رضايت رانيز نادرست مى‏دانند و مى‏فرمايند گرچه‏رضايت تخلف بردار و پشيمانى پذير نيست،زيرا به زمان حال، و مجموع اوضاع و احوالى‏كه انسان دارد مربوط است و لذا اشكالاتى كه‏بر لذت و آرزو وارد بود بر رضايت وارد نيست،اما از آنجا كه رضايت نيز به سطح فكر و فهم ودرك و اراده و همت انسان بستگى دارد. تفسيرسعادت به رضايت نيز درست نيست.

آية‏الله مصباح در كتاب اخلاق در قرآن درمورد اينكه سعادت هدف نهايى و همان چيزى‏است كه بالفطره براى انسان مطلوب است،سعادت را به لذت تنظير نموده و مى‏فرمايند:«همان طور كه لذت خود بخود مطلوب انسان‏و خواسته اوست و انسان اين مطلب را با علم‏حضورى و شهودى درك مى‏كند. سعادت نيزمطلوب فطرى انسان است و اين امر حقيقتى‏جبرى است كه از دائره اختيار انسان خارج‏است و در حوزه اخلاق قرار نمى‏گيرد». (۲۳)

ايشان در توضيح مفهوم سعادت‏مى‏فرمايند: «سعادت و لذت خيلى به هم‏نزديك و قريب الافق هستند و عمده تفاوت آن‏دو در اين است كه لذت در موارد لحظه‏اى وكوتاه مدت نيز بكار مى‏رود ولى سعادت صرفادر مورد لذتهاى پايدار يا نسبتا پايدار كاربرددارد. …پس در سعادت لذت پايدار نهفته است‏و اگر ممكن بود كسى در زندگى هميشه لذت‏برد او كاملا سعادتمند بود». و در ادامه‏مى‏فرمايند: «بنابراين ملاك سعادت و شقاوت‏در بينش اسلامى، لذت و رنج ابدى است، به‏اين معنا كه اسلام در معناى سعادت و شقاوت‏تغييرى نمى‏دهد و در اين زمينه مفهوم جديدى‏مطرح نمى‏كند … بلكه سعادت و شقاوت را به‏همان معناى رايج لذت پايدارتر مى‏داند ولى درمصداق آن دو تغيير مى‏دهد و چون لذايذ وآلام دنيوى دوام ندارد، لذايذ و آلام ابدى جهان‏آخرت را به عنوان مصاديق صحيح و حقيقى وشقاوت مطرح مى‏كند». (۲۴)

شايد ابتدائا به نظر رسد كه ميان نظرات‏مرحوم شهيد مطهرى و آية‏ا… مصباح درباره‏مفهوم سعادت تضادى وجود دارد و ليكن باتامل بيشتر روشن خواهد شد كه چنين نيست،زيرا مرحوم مطهرى كه موكدا مى‏فرمايند: سعادت با لذت يكى نيست، نظرشان به لذات‏دنيايى زودگذر است نه لذات پايدار آخرت،شاهد اين مطلب كلام خود ايشان است كه‏مى‏فرمايند: «نمى‏توانيم سعادت و لذت وشقاوت و رنج را يكى بدانيم زيرا بسيارى ازلذت‏ها در عين اينكه لذت‏اند موجب پيدايش‏رنجى بزرگتر و يا مانع از لذت بزرگتر مى‏گردند… آن لذتى، سعادت است كه مانع لذتى بزرگتريا سبب رنج‏بزرگتر نباشد … اگر وضع جهان‏اينگونه بود كه هيچ لذتى سبب رنج و هيچ‏رنجى مقدمه لذت نمى‏بود و بين لذات هم‏تزاحم نبود مى‏توانستيم بگوئيم كه لذت عين‏سعادت و رنج عين شقاوت است اما متاسفانه‏اينطور نيست‏». كاملا روشن است كه لذات ورنجهاى دنيايى و زودگذرند كه با هم درتزاحم‏اند و لذتى مانع از ذات ديگر يا سبب‏رنج مى‏گردد نه لذات جهان آخرت زيرا اين‏جهان دار تزاحم ست‏بخلاف جهان آخرت.

ممكن‏است دراينجااين سؤال‏بذهن رسدكه‏اگر غايت نهايى انسان و خلقت او از نظر اسلام‏رسيدن به لذت پايدار باشد آيا مى‏توان گفت‏اسلام دينى است لذت‏گرا آن هم از نوع‏افراطى، زيرا وقتى كه انسان را تشويق به اعمال‏صالح و تقوى و نظاير آن مى‏كند رسيدن به‏لذت آن هم لذتى دائم و پايدار را در نظر دارد.

پاسخ اين سؤال به دو صورت ممكن‏است. اولا بايد ديد لذت پايدارى كه اسلام‏هدف نهايى انسان مى‏داند چيست؟ آيا از نوع‏لذات دنيايى است كه بعضا خود ضد ارزش ويا سبب يا همراه ضدارزش‏اند و فقط دوام‏بيشتر و يفيت‏بهتر دارند؟ روشن است كه اين‏نمى‏تواند باشد چرا كه نظام جهان‏بينى اسلام كه‏منبع نظام اخلاقى آن است‏با هر گونه ضدارزشى مخالف و ابزار و راه‏هاى عملى براى‏مبارزه با آن را نيز فراهم ساخته است. پس اين‏لذت بايد از سنخ ديگرى باشد، يا حداقل از آن‏نوع لذات دنيايى باشد كه جنبه مينوى و معنوى‏دارد مانند لذات حاصل از علم و كمال. با توجه‏به اين مطلب مى‏توان گفت: اولا كثرت‏استعمال واژه لذت در مورد لذات محسوس ومادى است كه سبب اين شبهه شده زيراهمانگونه كه فارابى مى‏گويد ذهن انسان لذات‏محسوس را آسانتر و شديدتر و بيشتر درمى‏يابدتالذات غير محسوس و ثانيا وقتى لذتى‏كه اسلام آن را هدف نهايى انسان مى‏داند امرى‏بسيار ارزشمند است ديگر گفتن اينكه هدف‏اسلام‏لذت افراطى است، نه تنها قبحى براسلام‏نيست‏بلكه‏كمالى‏از كمالات‏اين دين عزيز است،زيرا معناى آن اين است كه اسلام شديدا و اكيداانسان را به بهترين ارزشها دعوت مى‏كند.

پاسخ دوم اين است كه انسان از ديدگاه‏اسلام موجودى است كه قابليت كمال اوبى‏نهايت است لذا اگر گفته مى‏شود «هدف‏نهايى‏» اين مربوط به سطح خاصى از كمالاتى‏است كه اسلام براى انسان در نظر گرفته است. مرحوم مطهرى و آية‏الله مصباح بخوبى به اين‏مطلب توجه داده‏اند.

مطلب ديگر آنكه چون عقل انسانى‏محدود است و نمى‏تواند ابعاد گوناگون انسان‏را بشناسد لذا قادر به تشخيص تمام آنچه كه‏مصلحت واقعى اوست، نيست، و به همين‏خاطر است كه خداوند كه خالق انسان و آگاه به‏تمام شئون اوست، سعادت واقعى انسان را ازطريق پيامبران معصوم در قالب دين بيان كرده‏است. اين يكى از امتيازات فلسفه اخلاق اديان‏الهى خصوصا اكمل آنها، اسلام است.

در جهان‏بينى اسلام كه مبتنى بر توحيد ومعاد است، مبدا و معاد انسان بى‏نهايت است‏«انا لله وانااليه راجعون‏» و در اين حيات ابدى وبى‏نهايت، كمالات او تا بى‏نهايت مى‏تواندشكوفا گردد. لذا از ديد اسلام، همان طور كه‏مرحوم مطهرى و استاد مصباح فرموده‏اند،عوامل روحى سعادت انسان به آنچه سقراطگفته است‏يعنى حكمت، عدالت و شجاعت‏خلاصه نمى‏شود بلكه ايمان به خدا و معاد،تربيت‏خوب، عواطف رقيق، سلامت روانى، اراده نيرومند، و عقل قوى را نيز بايد بدان افزودولى بيشترين تاكيد بر ايمان است زيرا از ديدگاه‏اسلام در سايه ايمان است كه اعمال معنا پيدامى‏كند و ايمان اسلامى يعنى تسليم قلبى وتصديق زبانى و بندگى مطلق در برابر خدا وانجام فرمانهاى او، و عبوديت راه رسيدن به‏سعادت است. و چون عبوديت داراى مراتبى‏است از اين‏رو سعادت نيز امرى داراى مراتب‏است. هر قدر عبوديت‏خالص‏تر و انگيزه ونيت عمل فقط رضايت‏حق تبارك و تعالى‏باشد سعادت نيز والاتر است. بندگى مطلق‏يعنى انجام دستورات و احكام الهى بدون درنظر گرفتن هيچ مزد و پاداشى حتى رسيدن به‏سعادت، و رسيدن به جايى كه تمام اعمال بنده‏مظهر جمال و جلال خدا شود. مراحل پائين‏تربندگى، بندگى بخاطر پاداش، يا از ترس عقاب‏است كه گرچه با ارزش است ولى در مقايسه باعبادت احرار از ارزش كمترى برخوردار است.عمل كردن براى رسيدن به سعادت هر چه‏باشد، در اين ساحت است كه بعنوان پاداش‏بندگى مدنظر است.

ولى آيا بندگى مطلق به معناى صددرصدعمل كردن، فقط و فقط، بخاطر وظيفه و اداى‏تكليف و يا به تعبير مرحوم شهيد صدر حق‏الطاعة والعبودية، ممكن است؟ اين همان‏سؤالى است كه در ابتداى نوشتار در موردوظيفه‏گروى مطلق طرح شد.

بر مبناى خودگروى روانشناختى انسان‏بگونه‏اى ساخته شده است كه همواره در پى‏نفع خويش است و هيچ گاه از اين انگيزه خالى‏نيست و نمى‏تواند باشد حتى آنگاه كه فكرمى‏كند كارى را فقط بخاطر احسان به ديگران‏انجام مى‏دهد و هيچ نفعى براى خود در نظرندارد باز هم چون از احسان به ديگران لذت‏مى‏برد يا چون فكر مى‏كند با احسان به ديگران‏خودش نيز به پاداش معنوى يا قرب الهى‏مى‏رسد، چنين مى‏كند.

مرحوم مطهرى در بيان اين جمله مرحوم‏بوعلى كه فرموده است: فاعل بالقصد مانندانسان هيچگاه خالى از غرض نيست ،غرضى‏كه به او برگردد ولو اين غرض يك مساله‏معنوى مثل رسيدن به سعادت، كمال، و قرب‏باشد، همين مطلب را ذكر فرموده و نظرشيخ‏الرئيس را چنين بيان مى‏كند كه، اگر فاعلى‏بگويد كه انگيزه‏اش خير رساندن به مردم است‏او الزاما دروغ نمى‏گويد ولى در طول اين‏انگيزه، انگيزه ديگرى وجود دارد. او چون‏خيررساندن به مردم را دوست دارد و از آن‏لذت مى‏برد پس يك انگيزه معنوى دارد.مرحوم مطهرى مى‏فرمايند. «اگر غرض شيخ‏رحمه الله‏اين است كه انسان هميشه براى لذت خودش‏كار مى‏كند، اين درست نيست ولى اگر غرض‏اين است كه انسان كارى كند كه ديگرى لذت‏برد منتها از اين لذت بردن ديگرى لذت، مى‏برداين درست است‏». (۲۵) يعنى لذت ديگران‏هدف‏است ولى از آنجا كه هرگاه انسان به هدف‏خود برسد از اين حالت لذت مى‏برد، لذت‏خود انسان به تبع لذت ديگران پديد مى‏آيد.

در همين جا مرحوم مطهرى به مساله‏معيار فعل اخلاقى مى‏پردازد و نظر كانت را نقل‏مى‏فرمايد كه گفته است: فعل اخلاقى آن است‏كه مشروط به هيچ شرطى نباشد، يعنى هيچ‏غرضى نداشته باشد، حتى رسيدن به خير، كمال يا فضيلت، و در غير اين‏صورت اخلاقى‏نيست. و اين نظر را با فرمايش شيخ‏الرئيس كه‏مى‏گويد: فاعل قصدى يعنى انسان هيچ گاه ازغرض كه به نحوى مربوط به خود او باشدخالى نيست، مقايسه مى‏كند و مى‏فرمايد:«درافعال فكرى، انسان هميشه با غرضى است‏ولى انسان يك سلسله افعال شعورى غيرفكرى هم دارد. در افعال حسابگرانه به نظرمى‏رسد كه حق با شيخ است، نمى‏شود كه هيچ‏غرضى وجود نداشته باشد ولى افعال شعورى‏ديگرى در انسان هست كه مى‏توانيم آنها راافعال عاشقانه يا عشقى تعبير كنيم. نسبت اين‏دو نوع فعل به يكديگر نسبت مفعول له‏تحصيلى و مفعول له حصولى است.

در افعال عشقى فكر و حساب در كارنيست، غلبه حب است. همان «مكاحاة‏» ى كه‏روانشناسان مى‏گويند غرضى كه شيخ و كانت‏از آن سخن مى‏گويند قطعا غرضى تحصيلى‏است. در افعال عشقى غرض تحصيلى وجودندارد غرض حصولى وجود دارد مثل عشق به‏ذات حق كه يك غايت‏حصولى است. اگر اين‏مطلب پذيرفته شود كه در انسان غايتى‏حصولى وجود دارد آن وقت‏خيلى از اشكالهاحل مى‏شود. اما حرف كانت در اخلاق عقلى‏است نه اخلاق عرفانى، لذا حرفش درست‏نيست زيرا در كارهاى عقلى امكان اينكه‏غرضى تحصيلى وجود نداشته باشد وجودندارد». (۲۶) استاد مصباح دام ظله نيز در نقدنظريه كانت همين نظر را دارند و مى‏فرمايند:«ممكن نيست كه انسان بخواهد فقط به انگيزه‏اطاعت عقل، كارى را انجام دهد و هيچ چيزديگرى حتى كمال خودش را منظور نداشته‏باشد و هر كجا به ظاهر خيال كنيم به منظوراطاعت عقل انجام مى‏گيرد و در واقع يك‏انگيزه عميقتر ولى پوشيده و مخفى در باطن‏اين انگيزه ظاهرى وجود دارد». (۲۷)

بدين ترتيب به‏نظر مرحوم‏مطهرى و آية‏الله‏مصباح، در اخلاق عقلى ممكن نيست كه فعلى‏فقط و فقط بخاطر وظيفه انجام پذيرد. گرچه‏مرحوم مطهرى مى‏فرمايند: در اخلاق عرفانى‏اين امر ممكن است.

حال به بحث‏خود باز مى‏گرديم. گفته شدكه اسلام بعنوان دين كامل به‏گونه‏اى است كه‏سعادت همه افراد را متناسب با سطح شناخت،و تعبد آنها فراهم مى‏كند و از اين رو در يك‏سطح عوامل سعادت دنيايى انسان و اجتماع رامعرفى و راه‏هاى رسيدن به آن را در اختيار نهاده‏و در سطحى بالاتر سعادت اخروى آن دسته كه‏در پى لذت پايدار و گريز از عذاب جاويداند ودر سطح بالاترى سعادت واقعى احرار را درنظر گرفته است كه دربردارنده بالاترين لذات‏است، گرچه احرار در پى لذت نيستند.

بنابراين به نظر مى‏رسد كه اخلاق اسلامى‏در بن و ريشه وظيفه‏گرا است اما از آنجا كه‏اسلام دينى واقع‏گراست و بالاترين شناخت رااز نوع انسان دارد، نوعى نتيجه گروى وغايت‏گرايى را براى ايجاد انگيزه در انسان درنظر گرفته است تا انسانهايى كه به علل گوناگون‏نتوانسته‏اند خود را به قافله احرار رسانند، نيزدر اين مسير گام بردارند و به سعادت شايسته‏خود دست‏يابند.

پس نظام اخلاقى اسلام گرچه سطوح‏مختلف سعادت را براى سطوح مختلف‏انسانها فراهم كرده است ولى همانگونه كه مبداانسان بى‏نهايت است كه «انا لله‏»، غايت نهايى(سعادت) او نيز بى‏نهايت است كه «اليه‏راجعون‏» و در اين سير از بى‏نهايت تا بى‏نهايت،لذت و رضايت، كمال و معرفت گرچه غايت‏نهائى نيستند ولى بى‏نهايت‏اند.

پى‏نوشتها:

۱- ر.ك. جزوه درس فلسفه اخلاق استاد ملكيان.
۲- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۷.
۳- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۸.
۴- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴.
۵- تئاتتوس ۱۷۶ به‏نقل از تاريخ فلسفه كاپلستون ج ۵ ص ۲۵۴.
۶. Philebus
۷- دائرة‏المعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴.
۸- كاپلستون، ترجمه،تاريخ فلسفه اخلاق، ج ۱۱ ص ۲۴۹.
۹- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۵۴ و ۵۵.
۱۰. Stoic
۱۱- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۵۶.
۱۲. Cyrenaics
۱۳- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۶۷.
۱۴- الكندى فيلسوف بزرگ جهان اسلام، ص ۲۵.
۱۵- الفلسفه الاولى، ص ۱۱۵.
۱۶- رسائل فلسفيه، ص ۳۹.
۱۷- التنيه على سبيل السعادة.
۱۸- كيمياى سعادت، ص ۶۸.
۱۹و۲۰- كيمياى سعادت، ص ۸۶ و ۸۷.
۲۱- اخلاق ناصرى، ص ۸۰.
۲۲- مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج ۷ ص ۵۳ و ۵۵.
۲۳ و۲۴- اخلاق در قرآن آية‏الله مصباح، ص ۱۹ و ۲۰.
۲۵ و۲۶- مجموعه آثار، ج ۷ ص.
۲۷- اخلاق در قرآن، ص ۹۶.