داستان ادریس پیغمبر(ع)
۱- در قرآن کریم داستان آن جناب جز در دو آیه از سوره مریم نیامده، و آن دو آیه ایناست که میفرماید”و اذکر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیا، و رفعناه مکانا علیا” (۱) ودو آیه از سوره انبیاء که میفرماید”و اسمعیل و ادریس و ذا الکفل کل من الصابرین وادخلناهم فی رحمتنا انهم من الصالحین” (۲) .
و در این آیات خدای تعالی او را به ثنایی جمیل ستوده و او را پیامبری صدیق و از زمرهصابرین و صالحین شمرده، و خبر داده که او را به مکانی منیع بلند کرده است.
۲- از جمله روایات وارده در داستان ادریس روایتی است که کتاب”کمال الدین وتمام النعمه”به سند خود از ابراهیم بن ابی البلاد از پدرش از امام محمد باقر(ع)نقلکرده، و چون حدیث طولانی بود ما آن را تلخیص کردیم.و خلاصهاش این است که: ابتداءنبوت ادریس چنین بوده.که در عهد وی سلطانی جبار بوده، روزی برای گردش سوار شده و بهسیر و تنزه مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمینی سبز و خرم رسید و از آنجا خوشش آمد ودلش خواست تا آنجا را به ملک خود در آورد، و آن زمین مال بندهای مؤمن بود، دستور داداحضارش کردند، و در باب خریدن آن به گفتگو پرداخت، ولی مرد حاضر به فروش نشد،پادشاه به شهر خود بازگشت در حالی که در باره این پیشامد اندوهناک و متحیر بود، باهمسرش مشورت کرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت میکرد، زن چنین نظر داد کهچند نفر شاهد دروغین وادار کن تا گواهی دهند که فلان شخص از دین پادشاه بیرون شدهدادگاه حکم قتلش را صادر کند و ملکش را به تصرف در آورد، شاه همین کار را کرد، وزمین آنمرد مؤمن را غصب نمود.
خداوند به ادریس وحی فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته این پیام را از ناحیه خدا به ویبرساند که: آیا به کشتن بنده مؤمن و بیگناه من راضی نشدی، زمینش را هم مصادره کردی و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهی دستساختی؟به عزت خودم سوگند که در آخرتانتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنیا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملکتت راویران و عزتت را مبدل به ذلتخواهم کرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد،زیرا حلم من، تو را فریب داده.
ادریس با رسالتخداوند به نزد آن شاه آمده و پیام خدای را در میان بزرگان در بارشبه او رسانید، شاه او را از مجلس خود بیرون رانده به اشاره همسرش افرادی را فرستاد تا او را بهقتل برسانند، بعضی از یاران ادریس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند که از شهر خارج شده،مهاجرت کند، ادریس با بعضی از یارانش همان روز از شهر بیرون شدند، آنگاه در مناجات باپروردگارش از آنچه که از پادشاه دیده بود شکوه نمود، خدای تعالی در پاسخش وحی فرستادکه از شهر بیرون شو که به زودی وعدهای که دادم در باره شاه انفاذ میکنم، ادریس از خداخواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزی که او درخواستباراننماید از اهل شهر حبس کند، خدای تعالی این درخواست وی را نیز اجابت نمود، پس ادریسجریان را با یاران با ایمان خود در میان نهاد و دستور داد تا آنان نیز از شهر خارج گردند،یارانش که بیست نفر بودند هر یک به شهر و دیاری متفرق شدند، و داستان وحی ادریس وبیرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادریس به غاری که در کوهی بلند قرار داشتپناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشتهای برایش افطار میآورد، وخدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاک ساخت، چیزی نگذشتکه پادشاه جباری دیگر جای او را گرفت، و بنا به دعای ادریس آسمان مدت بیستسال ازباریدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا کار مردم به فلاکت و تیره روزی کشید،وقتی کارد به استخوانشان رسید بعضی به بعضی گفتند: این چوبها را از ناحیه نفرین ادریسمیخوریم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اینکه او دعا کند ولی چه کنیم که نهانگاه او رانمیدانیم کجا است، چاره کار همین است که به سوی خدا بازگشت نموده و توبه کنیم، ودرخواستباران کنیم زیرا او از ادریس به ما مهربانتر است. و……..
فرمت فایل: WORD
تعداد صفحات: 18
مطالب مرتبط