دانلود تحقیق و مقاله رایگان با عنوان معرفی سلسله خوارزمشاهيان
خوارزمشاهيان :
جد بزرگ خوارزمشاهيان، غلامي ترك نژاد به نام نوشتكين بود. او نه فرزند داشت و پسر ارشد او قطب الدين محمد نام داشت. در سال 491 قطب الدين محمد از طرف سلطان سنجر سلجوقي، حاكم خوارزم شد و لقب خوارزمشاه گرفت و مدت سي سال به همين منوال گذشت تا اينكه وفات كرد و بعد از او پسرش اتسز جانشين وي شد.
اين واقعه در سال 521 هجري قمري رخ داد. او در كنار سلطان سنجر در جنگ ها شركت ميكرد و حتي او را يكبار از مرگ نجات داده بود، قدر و ممنزلتش در نظر وي فزوني يافت. در اين ميا بزرگان و امراء كشور چون توجه سلطان را به استز مي ديدند، منتظر بودند كه او را از بين ببرند و همين امر باعث شد كه از سلطان اجازه بگيرد تا به خوارزم بازگردد. سلطان با رفتن او موافقت كرد و هنگامي كه اتسز پايتخت را ترك مي كرد، سلطان سنجر در حضور نزديكان گفت ((پشتي است كه باز روي آن نتوان ديد)) وقتي جماعت از امير پرسيدند با اين حال چرا با رفتن او موافقت كردي، در جواب گفت : او بر گردن ما حق زيادي دارد. در اين اوضاع، اتسز به خوارزم برگشت و دشمني و تمرد خود از سلطان سلجوقي را اعلام كرد به گونه اي كه سلطان صفآرايي كرد اما چون ديد كه نمي تواند مقاومت كند،از جنگ روي گردان شد و گريخت. ولي پسرش آتليغ به دست سنجر دستگير شده و به قتل رسيد. با فرار اتسز سلطان سنجر برادرزادة خود رسليمان ب محمد را به عنوان حاكم خوارزم تعيين كرد و خود را به خراسان مراجعت نمود. پس از مراجعت سنجر، مجدداً اتسز به خوارزم آمده، عامل سنجررا اخراج نمود و چون سلطان سنجر در سال 536 از قراختائيان شكست خورد، ياغي گري را اتسز بيشتر شد و شرايطي پديد آورد كه سلطا قصد سركوبي او را نمود. بار ديگر اتسز با هدايا و تملق گويي به خدمت رسيد و مورد عفو قرارگرفت،ولي همچنان به حيله ها و خودسري خود ادامه مي داد و دست از اعمال سابق خود برنمي داشت و حتي اديب صابر شاعر معروف و نمايندة سلطان سنجر كه در نزد اتسز بود متوجه شد كه او قصد دارد به وسيلة دو نفر از فدائيان اسماعيلي،سلطان سنجر را به قتل برساند لذا طي پيامي، مطالب را براي سلطان فرستاد و سلطان آن دو نفر را دستگير كرده و اعلام نمود. وقتي اتسز، جريان را مطلع شد، دستور داد صابر را در آب جيحون غرق كردند.
سنجر در سال 546 به طرف خوارزم حركت كرد و قلعة هزار اسب را گرفت و پس از 2 ماه كه آنجا را محاصره كرد، خوارزم را نيز گرفت. اتسز با تقديم هداياي خود و اظهار ندامت و پيشماني از سلطان عفو خواست و سلطان هم پذيرفت.
درسال 547 سلطان سنجر به دست غزه ها اسير شد و اسارتش به طول انجاميد. اتسز به بهانة كمك به سلطان سنجر و در اصل جهت تسخير خراسان با سپاهيانش حركت نمود. او قصد داشت قلعة آمويه را تصرف كند اما با مقاومت قلعه دار /انجا مواجه شد. لذا كسي را نزد سلطان سنجر فرستاد و تقاضا كرد آن ناحيه را به او واگذار نمايد. سلطان پيام داد در صورتي كه ايل ارسلان را جهت كمك به او روانه كند،با آن خواسته موافقت خواهد نمود.
اتسز با خواهر زادة سلطان سنجر موسوم به ركن الدين محموود هم دست شد، زيرا دسيسه هايي در سر داشت. ولي سنجر از اسارت خلاص شد و نقشة آنها برملا شد و سرانجام در سال 551 اتسز در حدود نساء درگذشت.
ايل ارسلان در زمان پدرش به پايتخت رسيد، متوجه شد برادرش سليمان شاه قصد دارد عليه او عصيان نمايد. لذا او را زندانيكرد و در سوم رجب 551 رسماً بر تخت سلطانت نشست.
در اين زمان عده اي از بزرگان قرلق به نزد ايل ارسلان آمده و از ترس جلال الدين علي بن حسين مشهور به كوك ساغر خان تقاضاي كمك نمودند. از اين رو در جمادي الاخر سال 551 به قصد سركوبي كوك ساغر خان عازم ماوراالنهر شد.
كوك ساغر خان، قراختائيان و ايلك تركمان را به كمك خود طلبيد و طرفين در مقابل هم آرايش جنگي دادند. اما عده اي از بزرگان و علما نزد خوارزمشاه آمده و تقاضاي صلح تركان قرلق دوباره به قلمرو خود بازگشتند.
در سال 560 ختائيان در ماوراالنهر عليه او شوريدند و لذا خوارزمشاه درصدد مقابله با آنها برآمد و در ابتداي امر، عده اي را به عنوان سپاه پيشقراول، روانة منطقة جنگ نمود. بي تدبيري سردار آنها عيار مكل، باعث درگيري ميان سپاه ناچيز او و ختائيان شد كه شكست سختي را به دنبال داشت. ايل ارسلان كه به قصد جبران اين واقعه به راه افتاد، در بين راه دچار بيماري شد و از همان بيماري نيز در سال 565 هـ . ق درگذشت.
پس از ايل ارسلان،پسر كوچك او سلطان شاه به ياري مادرش به جاي پدر نشست و بردار بزرگتر او ((تكش)) در آن اوقات درجند به سر مي برد. چون بين اين دو برادر بر سر جانشيني پدر اختلاف به وجود آمد، تكش با همكاري قراختائيان قصد خوارزم را كرد.
سلطان شاه به هماره مادرش، نزد مؤيد آي ابه به خراسان رفت و تكش بدون درگيري در روز دوشنبه 22 ربيع الاول وارد خوارزم شد و به تخت نشست. بعد از مدتي شاه سلطان و مادرش به اتفاق مؤيد آي ابه قوايي را جهت جنگ با تكش تهيه كردند اما تكش توانست بر آنها غلبه كند. در اين جنگ مادر سلطان شاه در دهستان به دست تكش افتاده و كشته شد. در اين زمان، اختلافي بين تكش و قراختائيان به وجود آمد و سلطان شاه از فرصت استفاده كرد و با آن طايفه هم دست شد و تصميم گرفت كه خوارزم را محاصره و تسخير كند. تكش آب جيحون را در معبر آنان انداخت و راه بر آنها بست و رئيس قراختائيان كه ديد مردم خوارزم از سلطان شاه حمايت نمي كنند، برگشت و يك گروه از لشكريان خود را تحت امر او قرار داد.
جنگ و درگيري بين اين دو برادر ادامه داشت تا اينكه در سال 583، تكش ((شادياخ)) را گرفت و سال بعد به طوس آمد و بين دو برادر صلح برقرار شد. در سال 585 مجدداً جنگ بين دو برادرآغاز شد و تكش ((سرخس)) را تصرف و خراب كرد ولي در نهايت، كار به صلح انجاميد. سپس به دليل شكايت قتلغ اينانج از طغرل امير سلجوقي، تكش به طرف عرق عزيمت كرده و قلعة طبرك را در ري گرفت و در همان حال متوجه شد كه سلطان شاه، خوارزم را محاصره كرده است. لذا در سال 589 به طرف خراسان حركت كرد و قلعه دار قلعة سرخس كليدهاي قلعه و خزاين آن شهر را به تكش داد و دست سلطان شاه را از آن كوتاه نمود. اين خبر به قدري در سلطان شاه اثر كرد كه پس از چند روز، از كثرت اندوه از دنيا رفت و تكش، سلطان مستقلي شد.
در خلال اين مدت،طغرل سلجوقي قلعة طبرك را در ري گرفت كه اقدام او منجر به جنگ ميان تكش و طغرل شد. در ميانة جنگ، طغرل به دست قتلغ اينانج كشته شد و تكش سر طغرل را به نزد تكش روانه شد. اما او مغرورانه براي تكش پيام فرستاد كه بايد پياده به استقبال او بيايد. اين امر باعث شد تكش از ري به همدان آمده و لشكر خليفه ((ناصرالدين الله عباسي)) را مغلوب و امور عراق را به اميران خود بسپارد.
در سال 591 يونس خان پسر تكش، سپاه بغداد را شكست دادو با وجود اين كه تكش در سقناق (نزديك جند) شكست خورد ولي در همان سال باز هم لشكر خليفه را مغلوب كرد و نام تكش در عراقين بلند گرديد. تكش در آخرعمر ((بوقوخان)) را در ((سقناق)) شكست داد و حتي تصميم گرفت اسماعيليان را سركوب نمايد. قطبالدين محمد را به محاصرة ترشيز مأمور كرد و در همان سال 596 از دنيا رفت.
سلطان محمد خوارزمشاه :
محمد خوارزمشاه از پادشاهان بزرگ ولي بدبخت اين سلسله است. با آن كه او ممالك وسيعي را فتح نمود و لياقت ها به خرج داد اما در آخر عمر مصادف با حملة مغول گرديد تا جايي كه در كمال بدبختي و بيچارگي در جزيرة آبسكون دعوت حق را لبيك گفت.
علاء الدين محمد پسر تكش است. در ايام پدر، امور خراسان به او محول شده بود. او به هنگام محاصرة ترشيز و سركوبي اسماعيليان،خبر فوت پدر را شنيد و ابتدا خبر مرگ پدر خود را پنهان كرد ت بتواند آرامش را حفظ كند. سپس به بهانة بيماري با گرفتن هدايا و مبلغ يكصد هزار دينار به طرف خوارزم حركت كرد و در سال 596 بر تخت سلطنت نشست. چون شهاب الدين و غياث الدين غوري خبر وفات تكش را شنيدند، به طرف مرو لشكر كشيدند و در طول راه، قتل و غارت به راه انداختند و در سال 597 به شادياخ آمدند و حتي تا گرگان و بسطام سپاهي فرستادند. لشكريان سلطان محمد خوارزمشاه در همان سال ((شادياخ)) را از غوريان گكرفتند و به سرخس آمدند و آنجا را هم تصرف كردند. پس از خوارزم،به مرو و هرات رفته و آنجا را نيز به تصرف خود درآوردند.
از طرف ديگر غوريان راحت ننشستند و با لشكري، آراسته، عزم طوس كردند. ولي در اين موقع غياث الدين از دنيا رفت،اما بزرگان غور،هرات و مرو را دوباره تسخير كردند.
شهاب الدين غوري در مرو با لشكر خوارزم شاه جنگ كرد و شكست خورد و دوباره آن شهر به دست خوارزمشاهيان افتاد و در سال 600 هـ . ق هرات هم فتح شد. شهاب الدين غوري، غيبت محمد خوارزمشاه را از خوارزم مغتنم شمرد و عازم آن محدوده شد ولي كاري از پيش نبرد. چرا كه سلطان، خود را به خوارزم رسانيد و غوريان را شكست داد و در آخر، كار به صلح انجاميد. بدين صورت كه سلطان محمد خوارزمشاه متعرض كشور غوريان نشود و آنان هم در متصرفات خوارزمشاه طمع ننمايند.
وقتي كه شهاب الدين غوري كشته شد،گرفتن متصرفات آنها براي خوارزمشاه آسان شد، چه از يك طرف هر قطعه از كشور آنها به دست اميري افتاد و از طرف ديگر اهالي و بعضي از متنفذين و تحريص مي نمودند. بنابراين طولي نكشيد كه وي، مالك آن حدود شد. در همان اوقات در مازندران اميري به نام شاه غازي كه خود را از نسل يزدگرد مي دانست، حكومت مي كرد. او داماد خود را در امورات مملكتي بسيار دخيل مي نمود و اين امر موجب شد او بعد از مدتي شاه غازي را در شكارگاه به قتل برساند و مازندران را در تصرف خود درآورد. يكي از اميران سلطان كه ماجراي شاه غازي را شنيد، طمع در مازندران كرد و اين امر باعث شد خواهر شاه غازي پيامي براي سلطان محمد بفرستدذ و از او تقضاي ازدواج نمايد و مازندران را بهعنوان جهيزيه تقديم كند. لذا به امر سلطان،او با يكي از اميران سلطان محمد ازدواج كرد و مازندران نيز بدون درگيري به قلمرو سلطان محمد افزوده شد.
در سال 606،سلطان محمد خوارزمشاه به دليل درخواست مردم و به دليل گستاخي گورخان در گرفتن تعهدي ك هپدر به آنها داده بود، عزم تصرف ماوراءالنهر را كرد. بخارا و سمرقند را تصرف و از رود جيحون عبور كرد و لشكر گورخان، پادشاه قراختائيان را شكست داد و از آنجا به طرف ((اترار)) رفت و حكمران آنجا گرچه در اول مخالفت نمود ولي در آخر چاره اي جز تسليم شدن نداشت. شكست قراختائيان و آزاد شدن ماوراءالنهر باعث شد كه به سلطان لقب اسكندر ثاني بدهند.
فتح كشور قراختائيان، ايران را همساية مغولان كرد و ديوار بين اين دو برداشته شد. اگر چه گورخان راحت ننشست و باز هم بين قراختائيان و خوارزمشاه جنگ درگرفت و شكست بر لشكر خوارزم آمد. بعدها در زماني كه هرات جزء متصرفات سلطان محمد شد، حكومت فيروزكوه را به سلطان محمود خواهرزادة سلطان سنجر سپرد و سلطان محمود به نام سلطان محمد خوارزمشاه خطبه خواند و دستور ضرب سكه داد. اما بعد از چند وقت سلطان محمود توسط افرادي كشته شد و تاج الدين عليشاه بردار سلطان محمد كه مدت ها قبل از او رنجيده و به نزد سلطان محمود آمده بود، جانشين او شد. سلطان محمد يكي از اميان خود را با هديه و خلعت به سمت عليشاه روانه كرد و هنگامي كه او مشغول پوشيدن خلعتي بود،ناگهان با شمشير به او حمله كرده و او را كشت و از آن به بعد، فيروزكوه هم جزء قلمرو خوارزمشاهيان شد.
در سال 611 خوارزمشاه غزنين را به تصرف خود درآورد و اتفاقاً در خزائن آن شهر، نامه هايي از خليفة بغداد به دست آورد كه دليلي بر تحريك غوريان و مخالفت با خوارزمشاه بود. يكي ديگر از علتهايي كه خوارزمشاه به سوي خليفة بغداد لشكركشي نمود اين بود كه جلال الدين حسن از آئين اسماعيلي روي گردان شده و مذهب سنت را پذيرفته بود و به نو مسلمان مشهور شد. خليفه از او تقاضاي چند فدائي نمود و او چند نفر از فدائيان اسماعيلي را براي خليفه فرستاد و خليفه نيز عده اي از آنها را براي كارد زدن والي مكه فرستاد به اشتباه برادر حاكم را ترور كردند. او همچنين چند نفر ديگر از فدائيان را براي ترور اغلتمش، اميرخوارزمشاه روانه كرد. سلطان اظهار اين مطالب را جايز ندانست ولي كينه اي در دل گرفت تا آن كه سرزمين هاي آن اطراف را تا حدود هندوستان جزء املاك خود نموده و پسر لايق خود جلال الدين را امير آن قسمت كرد. سپس براي انتقام گرفتن از ناصرالدين الله عباسي، خليفة بغداد، از علما فتوي گرفت كه سادات حسني مستحق خلافت هستند و بر هر كس كه از عهده برآيد واجب است كه او را خليفه سازد. آنگاه علاء الملك را كه بزرگ سادات بود، نامزد خلافت كرد و قصد تصرف بغداد را نمود.
اين بود خلاصه اي از تاريخ خوارزمشاهيان از بدو تشكيل اين سلسله تا سلطان محمد خوارزمشاه كه مابقي وقايع تاريخي اين سلسله را بر اساس كتاب سيره جلال الدين منكبرني ادامه مي دهيم.
مغولان و نحوة به قدرت رسيدن :
چين كشوري بسيار بزرگ است كه اطراف آن را كوه فرا گرفته است. در زمان قديم اين سرزمين را به شش قسمت تقسيم كرده بودند و هر قسمت آن را يك خان به نمايندگي از طرف خان بزرگ اداره مي كرد. در زمان سلطان علاء الدين، خان بزرگ ايشان التون خان بود. شغل آنها دامداري بود و بدين منظور در مناطق و حوالي كشمير، ييلاق و قشلاق مي كردند. خان يكي از اين شش مناطق، شخصي به نام توشي خان بود كه عمة چنگيز را از قبيلة بسيار شرور و فتنه جوي دمرجي به همسري انتخاب كرده بود. با مرگ توشي خان چنگيز به عزاي شوهر عمه اش در مراسم حاضر شده بود. عمة چنگيز براي كشلوخان و چنگيزخان كه هم مرز ولايت توشي خان بودند، طي نامه اي مرگ همسرش را اطلاع داد و چون توشي خان پسري به عنوان جانشين نداشت، از آنان خواست تا چنگيز برادر زاده اش را به عنوان جانشين او بپذيرند. اين پيشنهاد مورد موافقت چنگيرخان و كشلوخان را مطرح نمايند. بدين ترتيب بود كه چنگيز جاي توشي خان به تخت نشست و با به تخت نشستن او جمعي از اشرار و فتنه جويان قبيله به او پيوستند.
پس از مراجعت التون خان به مركز ولايت، كارگزاران وقايع را براي او بازگو و هداياي چنگيز ـ جانشين توشي خان ـ را تقديم كردند. او از جانشيني چنگيز (توچين) به جاي توشي خان ناراحت شد و دستور داد كه دم اسبان پيشكشي چنگيز را بريده و بدين ترتيب مخالفت خود را با جانشيني او اعلام كرد. چون خبر واقعه به گوش چنگيزخان و كشلو خان رسيد، احساس خطر كرده و مخالفت خود را به التون خان اعلام نمودند.
مطالب مرتبط